دانلود رمان ابرها بیهوده می بارند از yassi_sh با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

ازدواج اجباری برای دخترکی نازدانه ازدواجی که برعکس دیگران دخترک انرا قبول نکرده و پس از رد کردن ان عشق سوزانی را تجربه خواهد کرد که وجودش را تسخیر خواهد کرد اما همه چیز به این آسانی ها نیست در این میان غرور مردانه ای که له شده سایه سهمگینی بر این عشق می اندازد

خلاصه رمان ابرها بیهوده می بارند

می لرزم…می خندم.خنده ام گرفته است.باز می خندم.توی راه پله لحظه ای می ایستم. شکه و مبهوتم…با من چه کار کرد عطا؟ عطا جنتی. عطای تنهای من…تنها؟ آن همه دنبال من افتادن ها. زل زدن ها. هول شدن ها. تمام آن لحظه های کوتاه شیرین. چند قدم برمی گردم. باورم نمی شود. عصبانی ام. باید بروم به عطا همه چیز را بگویم. بگویم تو مسئول قلبی هستی که درگیرش کردی. بگویم این رسمش نبود. اما توانی ندارم.ب ی اختیار می نشینم روی پله. تنها مثل همیشه.

مثل تمام روزهای قبل. با دلی سوخته. با دلی شکسته و زبانی ناتوان. می نشینم و اشک می ریزم. دیگر برایم مهم نیست که کسی بفهمد. که کسی ببیند. او من را از من گرفت. او من را تنهاتر کرد. قلبم تکه و پاره شد.سنگ شد و خرد. او به خرده هایش هم رحم نکرد.او که می دید انتظار من را… نگاهم را… تنهایی ام را. من مثل خودش بودم… او که دید. دستم را به دیوار می گیرم. یک سنگ سفت و سخت را به جای قلبم احساس می کنم. و سرما تمام وجودم را گرفته.

من را نیمه تمام رها کرد و راحت از من گذشت. از منی که نزدیک یکسال منتظرش ماندم.هربار خودم را امیدوار کردم. هربار که می دیدم حواسش به من هست خدا را شکر می کردم که حداقل من را می بیند. که برایش وجود دارم. اما انگار نداشتم… من داشتم زندگی ام را می کردم. نباید اینطور توجهم را جلب می کرد. اصلا فکر نکرد که من هم انسانم و می فهمم؟ فکر نکرد که قلبی دارم؟ ای کاش آن روز نمی دیدمش. ای کاش هرگز با او آشنا نمی شدم. حالا من باید با جنگ تمام این ها را در خودم تمام کنم. با شکست. با درد…