دانلود رمان دارک با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

ساعت شش قرار بود خونه باشی و الان ساعت یازده شبه! صدای پر خشمش در تاریکی آشپزخانه باعث شد از جا بپرم و لیوان آب در دستم بلرزد. _این پنج ساعت سرت به چه کثافط کاری بند بود که حتی وقت جواب دادن به گوشیت رو هم نداشتی؟ نگاه خشمگینش زبانم را بند می آورد… بخصوص که حالا چشمانش سرخ شده بود و نمایان گر آن درد لعنتی اش بود. دروغ چرا… ترسیده بودم! صدای بلند ضربان قلبم را به وضوح می شنیدم اما به طرز مسخره ای سعی داشتم خونسردی ام را حفظ کنم و خب… ناموفق بودم.

خلاصه رمان دارک

با حس چیزی میان موهایم، جیغ خفیفی کشیده و از ترس یک ضرب برخاستم. انگشتانم را میان موهای بلندم برده و تند تند تکان می دادم و زیر لب غر می زدم: _یاحسین… این چی بود دیگه توی سرم…آخه من چرا انقدر بدشانسم! نکنه عقرب باشه بخواد منو بکشه… باصدای خنده ای دستم میان موهایم خشک شد. سرم را چرخاندم و با مامان و همایون روبرو شدم که ریز ریز می خندیدند… کمی آن طرف تر هم فربد نشسته بود و تبسمی روی لب داشت… _خدا لعنتت نکنه همایون… ترسوندی بچمو…

چشم دوختم به مامانی که این حرف را زد و همایون به حرف آمد: _خیرسرم داشتم نوازشش می کردم… خواستم باکلاس بیدارش کنم بده؟ از حرف هایشان هیچی نمی فهمیدم… اخم هایم را درهم کشیدم و گفتم: _چیزی شده؟ مامان به سمتم آمد و لبخند مهربانی بر رویم پاشید: _نترس عزیزم… چیزی توی موهات نیست… دست همایون بود بین موهات… مثلا میخواست بیدارت کنه! دستم را از میان موهایم بیرون آورده و نفس کلافه ام را بیرون فرستادم… نگاه چپی به همایون انداختم.

همین طور پاهایم را از لبه ی تخت آویزان می کردم گفتم: _دستش درد نکنه واقعا… نزدیک بود سکته کنم از ترس! موهای پریشانم را با دست بالای سرم گوجه کردم… حتی فکر اینکه اگر لابه‌لای موهایم‌ سوسکی، عقربی یا هر چیز دیگری بود، تنم را می لرزاند… به سمت سرویس رفتم و آبی به دست و صورتم زدم… شقیقه هایم تیر می کشید و این درد تا پشت پلک هایم هم می آمد… عجیب نبود سردرد الانم… این سردرد حاصل موهای خیس دیشبم و در سرما ماندن بود. شانه ام را برداشتم و مشغول شدم…