دانلود رمان شیطان یتیم از فاطمه موسوی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

مینا و وحید بعد از اینکه سومین بچشون رو از دست دادن تصمیم گرفتن که کودکی رو به فرزندی بگیرن و راهی یتیم خونه می شن و اونجاها…

خلاصه رمان شیطان یتیم

اعظم از آشپزخونه بیرون رفت . مینا دستمال رو توی ظرف شوی انداخت و به آنا خیره شد که تینا و بغل کرده بودو می چرخوند. شب که اعظم رفت . امیرعلی مدام از آنا فاصله می گرفت و اداشو درمیاورد. آنا بی توجه به امیرعلی با تینا مشغول کشیدن نقاشی بود. بارون وحشتناکی مباریدو رعد و برق های بلندی زده میشد. وحید اومد تو سالن و گفت: +خب همگی وقت خوابه بلند بشین. امیرعلی اعتراض کرد : _تازه به جای حساس بازی رسیدم. +گفتم موقع خوابه . آنا بلند شدو با لبخند گفت: _شب بخیر بابا.

وحید هم با خوشرویی بهش شب بخیر گفت. آنا بعد از اینکه به تینا و مینا هم شب بخیر گفت راهی اتاقش شد. امیرعلی از پشت اداشو در آورد و گفت : +شب بخیر بابا … لیموشیرین. وقتی برگشت با چشم غره وحید روبه رو شد . دسته بازی رو انداخت و بدون شب بخیر راهی اتاقش شد . مینا دوباره خاطراتش رو توی دفترچه ثبت کردو اون رو زیر مبل گذاشت . عینکش رو از روی چمش برداشت و خودش رو پرت کرد روی تخت . همون لحظه رعدو برق بلندی زده شدو آنا تو جاش نشست .

به پنجره که به خاطر بارون خیس شده بود نگاهی انداخت و از اتاقش بیرون رفت. وارد اتاق تینا شد. رعد و برقی زده شدو تصویر آنا که بالای سر تینا ایستاده بود نمایان شد. تازه داشت چشمای مینا گرم میشد که در اتاق بازشدو آنا و تینا وارد شدن. مینا که جا خورده بود سریع بلند شد. _چی شده؟ ما از رعدو برق می ترسیم. _بیاین تو. آنا سریع گفت: + من می‌خوام پیش بابا بخوابم. مینا و وحید خندیدن. تینا رفت بغل مینا و آنا هم کنار وحید خوابید. صبح وحید درحالی که کتش رو مرتب می کرد گفت…