دانلود رمان قلاده و نقاب از می نا با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

یاقوت دختری که بخاطر یه اشتباه بچگانه عکس و فیلم هاش دست یه پسر عوضی به اسم بهرنگ میفته و بهرنگ از اون عکس ها برای رام نگه داشتن یاقوت و سو استفاده ازش بهره می بره و مجبورش می کنه که…

خلاصه رمان قلاده و نقاب

حقیقت این بود که من مرده بودم…اما کنار آدمای اطرافم مثل یه دختر عادی زندگی می کردم… دلم برای آزادی… برای تیغی که شاهرگم رو به دو نیم تقسیم کنه… دلم برای مرگ پر می کشید…! مثل همه روزهای دیگه ای که دانشگاه داشتم وسایلم و بی حوصله آماده می کردم  جلوی آینه رفتم… یه آرایش غلیظ سرحال تر نشونم می داد… درست مثل یه دلقک سیرک! رژ لب قرمز رنگم رو برداشتم و بی قیدانه روی لب هام کشیدم… چند لایه رژ کبودی لب هام و استتار می کرد.

ساعت مچی اسپورتم به خوبی جای بخیه های دستم رو می پوشوند… در رژم رو بستم و ریمیلم رو باز کردم… صورت بی رحم برای عادی شدن به ساعت گریم نیاز داشت… با تموم شدن آرایشم انگشت های اشاره مو به گوشه های لبم چسبوندم و لبخند مصنوعیم و تمرین کردم… بد نبود! اونقدری طبیعی بود که بخاطرش بازجوییم نکنن! پوزخندی به قیافه خودم زدم و لباس هام رو پوشیدم و کیف لبتاپم و دستم گرفتم… باید می رفتم پایین… بابام توی پارکینگ منتظرم بود…

بعد از خداحافظی از مامان، از خونه بیرون زدم و از پله ها سرازیر شدم… حالم اصلا خوش نبود… حس بدی داشتم… سرم درد می کرد و حرف های بهرنگ مثل خوره از درون می خوردم… با رسیدن به ماشین بابام در رو باز کردم و بعد از سوار شدن زیر لب گفتم: بریم… بی هیچ حرفی ماشین رو راه انداخت و پاش رو روی پدال گاز فشار داد… اصولا با هم زیاد حرف نمی زدیم… و این خوب بود! به در سمت خودم چسبیدم و دور از نگاه بابا موبایلم رو باز کردم و وارد پی وی بهرنگ شدم… من دارم میرم دانشگاه لطفا به خونمون زنگ نزن…