دانلود رمان هم دوست هم دشمن از هلیا عسگری با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

ساغر، دختری قوی و تنها، بی‌اختیار وسط ماجرای ترور مردی وابسته به‌ نظام قرار می‌گیره. با رسوندن مرد به بیمارستان، وارد بازیِ پیچیده‌ای می‌شه! بازی‌ای که یک سمتش، پسر اون مرد قرار داره که به همین راحتی ساغر رو بی‌گناه نمی‌دونه…

خلاصه رمان هم دوست هم دشمن

اشتیاق عجیبی احساس کرد که همه چیز را همینجا رها کند و خود به خود به همانجایی برود که از آن آمده بود، و برود به جایی، هرچه دورتر بهتر، جایی دور افتاده و فورا برود، بی خداحافظی با کسی. خیره به شهر آلوده و خاکستری، شهر یخزده و سرد، شهر رمزآلود و عجیب، فکر می کردم به متن کتاب ابله داستایوفسکی. رفتن رو می خواستم؛ با تمام وجود می خواستم؛ اشتیاق داشتم؛ اشتیاقی عجیب برای شروعی دوباره. جا زیاد بود برای رفتن، اما جایی نبود برای موندن. من جایی برای موندن نداشتم.

نه جایی، نه بهانه ای. دلم می خواست بخوابم. خواب تنها چیزی در این دنیا بود که تکراری نمی شد. دلم می خواست ساعتها، روزها، هفته ها و ماهها بخوابم. شاید خوابی عمیق و بدون بیداری. به خودکشی فکر می کردم؟ نه. اما از مرگ بدم هم نمی اومد. غمگین و افسرده نبودم. من بیشتر از غمگین بودن خسته بودم. سرما، تمام استخوانهای تنم رو خشک کرده بود. مهم بود؟ نبود. اونقدر درد رخنه کرده بود توی وجودم که سرما دربرابرش هیچ بود. نگاه از آسمون پرستاره گرفتم و به نورهای کوچک مقابلم چشم دوختم.

کیلومترها تپه های اطراف تهران رو بالا اومده بودم تا دور شم از این شهر. اما انگار تمام این شهر، تمام ساختمانها، تمام این آدمها، تمام این نورها درونم بود. نمی تونستم فرار کنم. هرجا رفته بودم، دوباره این شهر لعنتی، دوباره این تهران لعنتی من رو کشیده بود سمت خودش. زانوهای خشک شده ام رو خم کردم و نشستم روی تخته سنگ سرد همیشگی. چراغها دونه دونه کم می شد. آدمهای این شهر یکی یکی به خواب می رفتند و من اما نه؛ انگار که تازه از خواب بیدار شده بودم…