دانلود رمان وهم از ZAHRA با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

خون، درد، شکنجه  و مرگ. نامت، توامان با ترس بود. جهان را اشفته کرده بودی. بوی خون می دادی. چشمانت، قصد جانم کرده بود. واهمه مردم شهر بودی. اما امنیتم بودی. منی که بیم تو داشتم. ارامش یافته دست های تو شدم. عصیانِ نگاهت جهانم را دگرگون کرد. در بند بند وجودم رخنه کردی و مرا الوده به دست های قدرتمندت کردی…

خلاصه رمان وهم

از در و دیوار خونه غم می چکید، یک دست زیر زانو و یک دست زیر سرش گذاشتم و سعی کردم بلندش کنم. نق نقی کرد و من سر پسرم رو به سینه کشیدم و از روی زمین بلند شدم اما بغض سهمگین تر شد، خونه خراب کن تر شد وقتی عطر گرم یارا به شامه ام خورد. دست و پام می لرزید و عکس های اون مرد‌، لبخند داخل عکس هاش،کمر به قتل من بسته بود. خدایا کمکم کن… خواهش می کنم کمکم کن. یارا رو بلند کردم و روی تختش نشستم. قدرت دور کردن یارا رو نداشتم، سرش رو روی سینه ام گذاشتم.

با دقت به چهره غرق خوابش نگاه کردم. خنجر به قلبم زده می شد و قلبم شرحه شرحه می شد. پیشونیش رو بوسیدم و زمزمه کردم: _پسر قشنگم. سرمو که بلند کردم از دیدن قاب عکسش بدنم به رعشه افتاد و دست و پاهام لرزید. خدایا نه!!!! بغض تبر به جانم می زد و بند بند بدنم رو از هم می گسست. به چشم های خندونش خیره شدم و تبر قلبم رو تیکه پاره کرد و صدایی در ذهنم پیچید: “حال قشنگت چطوره افسونگر یل؟” نفسم بالا نمی اومد و قفسه سینه ام درد می کرد…

من داشتم می مردم و پسرم در اغوشم به خواب رفته بود. مرگ خوبی می شد نه؟ چشم های خشکم رو به قاب عکسش دوختم و لب زدم: _حال منو می بینی؟ الان توی ارامشی فرمانده؟ منو می بینی؟ حالمو می بینی؟ چی می شد نمی رفتی؟ کاش کاش می موندی فرمانده. من ترسیدم فرمانده، من ترسیدم یل… (“کاشکی تورو، سرنوشت ازم نگیره، می ترسه دلم، بعد رفتنت بمیره، اگه خاطره هام، یادم میارن تو رو، لااقل از تو خاطره هام نرو”). دست فشارش شدید تر شد و من با حال رو به موتی لب زدم: _پسرمونو می بینی؟…