دانلود رمان ژیان قرمز با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

جبار،پایش را روی رکاب مینی بوس گذاشت وزمزمه کرد:《خدایا گرمه!》ازداخل مینی بوس،بوی گردوغباربه مشام می رسید.ردی روکش پارچه ای صندلی ها هم غبارنازکی نشسته بود. آفتاب که بی رحمانه می تابید، از میان شیشه های لق شده و کثیف می گذشت وبرسطح خاکی کف آن می نشست…

خلاصه رمان ژیان قرمز

دشت در تاریکی سنگین شب ارام گرفته بود. سکوتی وهم‌آلود و سنگین در گستره بی‌نهایتی از تاریکی و سیاهی جریان داشت. آرام در حالی‌که دست اویس را گرفته‌ بود، دامنه تپه را بالا می‌رفت.یوسف گفت: دست‌کم بذار چراغ‌قوه رو روشن کنم. آرام به سیاهی سایه‌هایی که بر زمین روییده‌ بودند ، نگاه کرد و در حالی که از روی بوته‌ بزرگی رد می‌شد گفت: نه‌. ممکنه ما رو پیدا کنن. -پس رشید و مادر اویس چی میشن؟ -رشید می‌دونه ما کجاییم. ایستادند. اکنون دشت با سایه‌های غلیظش زیر پایشان قرار داشت.

اویس روی صخره کوچکی که بر دامنه تپه روییده‌ بود، نشست. آرام در تاریکی شب به چهره مظلوم اونگاه کرد. کوهی از درد اکنون جلوی او نشسته بود. کسی که مرگ پدرش را دیده‌ بود. کسی که مردانی نامتعادل مدت‌ها با او تنها بودند و معلوم نبود… آرام سر تکان داد و این افکار دردناک را از خودش دور کرد. در انتهای دشت، در جایی بسیار دور، نوری درخشید. درخشید و در کسری از ثانیه محو شد.آرام گفت: علامت دادن. یوسف چراغ‌قوه‌ای را از جیب در آورد و گفت:سه تا فاصله بعد یکی؟ آرام سری به نشانه تایید تکان داد.

یوسف چراغ قوه را روشن کرد و به سوی نوری که ناپدید شده بود، علامت داد. آرام گفت: حرکت کنیم. کناره تپه را گرفتند و به راه افتادند. در تاریکی عطر خنک شب را به درون سینه ‌فرستادند . کورمال کورمال مسیر خود را دنبال می‌کردند. پایین تپه، جایی بین دو صخره بزرگ که مثل خنجرهایی بر دل تپه فرو رفته بودند، هیکل بزرگ و تیره رنگ یک نیسان نمایان شد.آرام دست اویس را کشید. یوسف گفت: دارن میان. در دوردست، سایه‌هایی بی‌شکل و بدقواره از تاریکی جدا شدند. آهسته پیش آمدند.از میان سنگ‌ها و بوته‌ها می‌گذشتند .جلوتر که آمدند…