دانلود رمان اتوبوس از فهیمه رحیمی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

رمان دو بخش دارد، دفتر سفید و دفتر سیاه که هر دو زندگی یک نفر را روایت می کند. اولی داستان تخیلی و رویایی دخترک را و دومی داستان واقعی و زندگی اسفناک او را که برایش پایانی زیبا و قشنگ در پی دارد. واقعیت این است که مسئولیت دختری که در پرورشگاه بزرگ شده، بعد از چندین سال به عمویش در یکی از روستاها واگذار می شود. بعد از مدتی جوان خیّری با خواندن دفتر سفید او که از پرورشگاه گرفته جنازه نیمه جاندار او را در بیمارستانی می یابد و بنا به دلایلی تصمیم می گیرد حضانت او را به عهده بگیرد…

خلاصه رمان اتوبوس

یک هفته گذشت و عمو کم کم به خود آمد. شاید هم فراموش کرد که در باغ چه اتفاقی رخ داده، چون اصلا اشاره ای به باغ و اثاثی که بلا تکلیف در وسط اتاق رها شده بود نکرد. دلم به شور افتاد و بیشتر می ترسیدم دزدی به آنجا دستبرد بزند. از اینکه پیشنهاد فرش کردن آن را به عمو داده بودم احساس پشیمانی می کردم. تا آن کلبه فاقد اثاث بود، ترسی هم وجود نداشت. اما حالا با آن همه جنس بسته بندی شده خیالم مشوش بود و نمی دانستم چگونه به عمو بگویم که نگران هستم. من به رازی واقف بودم که دیگران نمی دانستند و دوست داشتم مثل یک ماجرا آن را تا به آخر دنبال کنم.

وقفه ای در حرکت موجب کسالتم می شد. گمان مکن که به عنوان سرگرمی به آن می نگریستم. نه ، هرگز ! من با احساس عمو در آمیخته بودم و کند کاری های او عصبانی ام می کرد. دوست داشتم وقتی اقدام به کاری می کند، آن را تا آخر دنبال کند و در میان راه توقف نکند. اما عمو پشتکار لازم را نداشت و می بایست کسی او را به جلو هل بدهد. یک هفته سکوت و انتظار را تحمل کردم به امید اینکه عمو لب بگشاید و بگوید که وقت رفتن به باغ است اما چون اشاره ای نکرد حسی موذی و شیطانی مرا وا داشت تا تلنگری بر او وارد کنم. این کار را با کشیدن پروانه ای روی یک تکه کاغذ کردم.

بال های پروانه را با خال های ریز و درشت در حالی که پشت شیشه بسته ای به انتظار داخل شدن بود، رنگ کردم. عمو کارم را زیر نظر داشت و هنگامی که دید پنجره به روی پروانه بسته است، مداد و کاغذ را از دستم گرفت و خودش پنجره ای باز را به سوی افق کشید که پروانه ای در حال ورود به اتاق بود. ضمن کار گفت ” دلت هوای پروانه کرده؟” با نگاه به او پاسخ دادم. همه چیز را فهمید. مداد و کاغذ را زمین گذاشت و گفت ” فردا می رویم، ساعت ده آماده باش”. حرف عمو، زن عمو را خوشحال کرد و گفت ” به جعفر بگویید چند مرغ و خروس سوا کند و شما با خودتان بیاورید….