دانلود رمان اردیبهشت از غزل سلیمانی با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

پنج تن از بچه های طلاق، که سابقا در انجمنی با هم آشنا شده اند را کنار هم داریم! درد هایشان، روز های تلخ اکنون، خاطرات غم انگیز دیروز، آینده مبهم فردایشان را می خوانیم! در آن بین کسی که شخص ششم ماجراست در داستان جای می گیرد! کسی که پناه قصه ی مان لیلی اش می شود! و داستان از جایی شروع می شود که پناه، تنها پناهش را از دست می دهد!…

خلاصه رمان اردیبهشت

همسایه غزاله به محض اینکه پایش را در حیاط گذاشت ما از خانه بیرون زدیم. قرار بود امروز را پیش خاله ثنا بماند تا ما به گشت و گزارمان برسیم. ساعت نه صبح بود… یک ساعت پیش مسیح زنگ زده بود، گفت که رفته آشپزخانه و قابلمه ها را بار گذاشته و ما بقی کارها را دست شاگرد هایش داده و دارد می آید سمت ما. غزاله کلافه پیشانی اش را خاراند و به ساعت مبایلش خیره شد… -چرا این نمیاد ؟ سر گرداندم و موتورش را سر کوچه دیدم، با دست به غزاله نشان دادم و گفتم: -اومد… بفرما! غزاله شاکی و بدون سلام قبل از اینکه مسیح به ما برسد داد زد: -میذاشتی ۹ شب میومدی…

مسیح خندید و گفت: -سلام… بپرید بالا دیرمون شد. به مسیح چشم غره ای رفتم و با لحنی گلایه مند گفتم: -خوبه سر و ته شهر کلا نیم ساعتم نیست. کجا بودی این همه وقت؟ غزاله روی موتور سه چرخش نشست و گفت: -دم سر نوران جونش بوده دیگه! ترک موتور سوار شدم و خندیدم… مسیح خندید و چیزی نگفت. انگار جدی جدی با نوران بوده که انقدر دیر کرده بود. موتور که راه افتاد گفتم: -بردیش کله پزی؟ غزاله به من نیم نگاهی کرد و گفت: -خانوم کله پاچه دوست ندارن که. احتمالا بردش حلیمی آشی چیزی داده خدمتش! -بلند خندیدم گفتم : -خدایی بردیش کجا ۸ صبح؟

مسیح بلاخره لب تر کرد و گفت: –شما دو تا فضول از همین الان بنای خواهر شوهر بازی رو گذاشتین ها! بابا می خواست بره سر جلسه امتحان بردم رسوندمش همین… رو به غزاله گفت: -آقا من رسما عذر می خوام دیر کردم. نهار می ریم تهیه غذا به جبرانش هر چی خواستین سفارش بدین، قبوله؟ غزاله سمت مسیح چرخید و گفت: – کاش برای هیراب فسنجون می پختی! خوشحال میشد. راست می گفت، هیراب عاشق فسنجان بود. دل توی دلم نبود که بعد از مدت ها هیراب را در فضای آزاد ببینم! این سه سال دو هفته ای یک بار می رفتم دیدنش! گاهی برایش خوراکی و سیگار می بردم! هیرابِ بدلج و بدخلق و دیوانه…