دانلود رمان ازدواج توتیا از نیلوفر قائمی فر با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

گاهی می دونی داری راه رو اشتباه میری، زجر می کشی ولی میگی غرورم رو شکوندن، فکر می کنی با لج بازی داری تلافی می کنی ولی خبر نداری که لج بازی تو زندگی چاقوی دو لبه است، از هر طرفش که بگیری دست خودتم میبره! من توتیا دختر کوچیک جعفر آقا درست عین عقل کل خانواده همیشه حرف هام و تصمیماتم درست بود. اما یک امتحان کوچک یک تصمیم بزرگ یک غرور کاذب… زندگی منو زیرو رو کرد اونقدر که یک توتیا شد و یک آینه عبرت…

خلاصه رمان ازدواج توتیا

روز ها از پی هم گذشتن، مامانو می دیدم که به وضوح انگار ناشنوا شده بود. محسن به قدر کافی در سه ماهی که من توی کما بودم دلشو برده بود. با مامان قهر بودم. اونم با من قهر بود. شده بودیم دو تا خواهر.. اون خواهر بزرگه من کوچیکه، تارا هم شده بود مرغ پیغام و پسغام رسون. امیر مسعود هم پا تو خونه مون نمی ذاشت. تا جلوی در می اومد و با تارا حرف می زد و برمی گشت خونه شون. پاییز کم کم رخ عوض می کرد و رو به زمستون می رفت.. نمی خواستم لقمه ای بخورم که پولش از محسن باشه واسه ی همین با تارا پی کار افتادیم. اول دو تایی ولی همین که امیر مسعود فهمید قاطی کرد و

گفت: «مگه من مردم که تو می خوای بری سر کار. خودم خرجتو می دم لازم نکرده تو بری سرکار. مگه این که امیر مسعود مرده باشه که زنش زیر دست کس و ناکس کار کنه. به خدا توتیا من روم نمی شه تو رو هم نهی کنم چون آقا بالا سر تو من نیستم، وگرنه خونم همون قدری که سر تارا به جوش می یاد سر تو هم می جوشه. حالا که آقا جعفر چشم از دنیا بسته باید بیشتر تورو مثل معصومه و ملیح بدونم. و میدونم… ولی اگه حرفی به تو نمی زنم از سر اینه که خلق و خوی تو رو می شناسم.» صبح به صبح روزنامه می گرفتم و دور کار ها رو خط می کشیدم و می رفتم بیرون پی زنگ زدن و

آدرس گرفتن و دنبال کار رفتن.. توی پارک نشسته بودم و دور آگهی ها رو خط می کشیدم که دیدم یه آگهی واسه استخدام یه کارگر ساده واسه یه فروشگاه مبل صادراتی زده، واسه منی که امان رفتن به دانشگاهو اجل بابام بهم نداده از همین دسته کار ها پیدا می شه دیگه. بلند شدم و طرف کیوسک تلفن رفتم و شماره رو گرفتم. کسی تلفن رو جواب نمی داد. تصمیم گرفتم به ۱۱۱ زنگ بزنم و از روی اسم مبل فروشی محل مورد نظر رو جویا شم. آدرسو گرفتم و سوار ماشین شدم و به فروشگاه مورد نظرم رسیدم. چند دهنه و چند طبقه ی ساختمون پر از مبل بود. بوی چوب و چرم تا مغز استخوون آدم تیر می کشید…