دانلود رمان زن دیوانه از ماهی رضایی با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

قیصر از پس پرده های خاطراتش می آید که برای پناه، پناه باشد. می آید که مردانگی در پس کوچه های نامردی گم نماند. دل می فروشد و مردانگی می خرد. برای آدم هایی که جای خالیشان را سنگ سرد قبرستان پر کرده. برای زن دیوانه ای که جا های خالی را با مداد سیاه سکوت پر می کند…

خلاصه رمان زن دیوانه

قیصر؛ دسته های موتو رو بلند می کنم و خاک بلند می شه. پندار یه کم جلو تر روی موتور نشسته و داد می کشه: یوهو. زمزمه می کنم: دیوانه. موتورو نگه می دارم و پندارم دور میزنه. کنارم ترمز می کنه. کلاه کاسکت رو از سرم برمی دارم و دستی به پیشونیم می کشم. پندار با اخمای در هم کلاه کاسکت رو برمی داره. با فرمون های موتور ور می ره. خیره به کلنجار رفتنش با موتور با خنده می گم: _چته پسر؟ تا الان که کیفت کوک بود. با انگشت اشاره بالای ابروش رو می خارونه و میگه:

_جون داداش کوکم اگه این بی صاحاب بذاره. معلوم نیست چه مرگشه. امروز سر ناسازگاری بلند کرده باهام. با انگشت شصتم می کشم کنج لبم و میگم: _می خوای بریم تعمیر؟ با بی خیالی میگه: _نه ،ولش کن. دستاشو می ذاره رو موتور و چونه ش هم رو دستاش.لبخند میزنه،مثل همیشه و من از لبخندش لبخندم می گیره. به یه جای نا معلوم خیره میشه و با لحن پر حسرتی می گه: _دلم هواییه انوشه س، قیصر. بد جور هواشو کردم. بعد اون همه جدایی ،بعد اون همه دردسر، واسه من
شد و این فاصله ها…

آهی می کشه و با مشت می کوبه به فرمون موتور: _دِ لعنت به این فاصله ها. چینی به بینیم میدم و با مشت می کوبم به بازوش: _اه اه…جمع کن بابا واسه ما مجنون شده. چهره ی ناراحتی به خودش می گیره و می گه: _قیصر عاشق نشدی بفهمی چی میگم. بعضی چیزا رو باید عاشق باشی که بفهمی. پوزخند می زنم و خیره می شم به زمین. لحنش رنگ شیطنت می گیره و میگه: _ببینم دادا… قیصر نکنه بی خبر از من عاشق شدی؟ ها؟ بیخود؛ خودم باید بگم عاشق کی بشی افتاد؟…