دانلود رمان مکار اما دلربا از نیلوفر قائمی فر با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

اسم من کوروشه سال ها تلاش کردم تا به جایگاهی که می خواستم برسم و به خاطر اهدافم قید خیلی چیزها رو زدم تا جلوی دستوپامو نگیره چیزهایی مثل ازدواج و بچه… اما سه سال قبل دختری دانشجوم شد که نوزده سال از من کوچکتر بود،طوری عشوه و کرشمه برام میومد که گاهی وقت ها تمرکزمو سر کلاس از دست می دادم جوری ناز میکرد و منو مغلوب خودش میکرد که افسار از کف می دادم با این حال اصلا دم به تله نمی داد، پا نمی داد، وارد هیچ مدل رابطه ای با من نمیشد، کاری کرد که برای بدست اوردنش پا پیش بذارم و برم خواستگاری اما با ورودم به خونه شون….

خلاصه رمان مکار اما دلربا

به خودم اومدم دیدم جلوی در خونه ام. _شاه سمن به سولماز حرفی نمی زنی نباید بفهمه کجا کار میکنی وگرنه بازم مانع می شه. _اوکی به هم زدن این نامزدی حرف حق بوده اما این کار رو از دست بدی نمی تونی درستو ادامه بدی. بابا یه وقت دیوونه میوونه میشه به زور می دتت به یکی ها. مگه ندیدی چطور هوار هوار می زد چون پول دودشو رو اجاره مغازه گذاشته بود و به صاحب ملک داده بود حداقل درست تموم بشه با سابقه کار برای خودت یه زندگی درست کنی. کلیدو توی قفل در فلزی چرخوندم و وارد حیاط شدم سولماز از پنجره صدا کرد.

_شاه سمن؟ اومدی؟ تو کجا بودی؟ تند تند دستشو با پیشبند خشک کرد و تو کسری از ثانیه بالای پله ها بود از پله ها دوتا یکی پایین اومد و گفت: کجا بودی ؟ _دنبال کار. باچشمای درشت و کشیده اش تو چشمام زل زد. لبه پله نشستم و طرفم خم شد و گفت:کار چه کاری؟ تو دانشگاه داری -نرم سرکار که چطوری درسمو ادامه بدم مگه؟… نگاش کردم و گفتم: ندیدی بابا چی گفت؟ یه شب دودش دیر شده بود نزدیک بود سر من و تو رو ببُره بده به ساقیش،تازه میلادم که موتورش و درب و داغون کرده دیگه نمیتونه کار کنه باید بره ور دل بابا تو مغازه  فکستنی

که دو تا مشتری هم نداره. خرج ما در نمیاد تو فکر کردی واسه چی با سر ازدواج من و کوروش قبول کرده بود؟ گفته بود از کنار کوروش انقدر می خوریم که سیر بشیم نشنیدی بهم زدن نامزدی با کوروش هم تو سرمون زد؟ سرمون نه، بهتره بگم تو سر من زد گفت: من نمیتونم خرج دانشگاه و شکم تو رو بدم دیگه لازم نکرده بری دانشگاه” من این همه درس خوندم که سال سوم دانشگاه جا بزنم؟ سولماز دست به کمر جلوی من قدم رو رفت و گفت: -باید ببریمش کمپ. -کمپ، هه، چه کمپی؟ مگه قبول داره که میکشه؟ چه میدونم میخوره؟ پس فردا میلاد رو گرفتار نکنه خوبه….