دانلود رمان همدرد از دلان با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

بلور و مرصاد از بچگی توی یه محل با هم‌بزرگ شدن و با هم همبازی بودن… حالا هر دو بزرگ شدن، هر دو مربی باشگاه کاراته و بدن سازی‌ هستن و هر دو بخاطر علاقه شون به عکاسی، یه آتلیه شریکی زدن… توی این آتلیه گذشته از عکس های مجالس و عروسی ها، تیزر تبلیغاتی هم درست میکنن و موفقن.. خانواده مرصاد، دخترعموش رو براش در نظر گرفتن ولی مرصاد عاشق بلوره..

خلاصه رمان همدرد

با صدای گوش خراش زنگ مدرسه و هیاهوی بچه ها توی حیاط، دقیقاً زیر پنجره ی اتاق از خواب بیدار میشم و توی رختخواب میشینم. موهایی که هنوز از دوش کوتاه شب قبل نم داره رو با دست عقب میفرستم و چند باری مامان رو صدا میزنم. نرسیدن جواب از سمت مامان و سکوت نشون میده کسی غیر از خودم خونه نیست. از جا پا میشم، حوصله ی پوشیدن لباس گرم اون هم فقط برای رفتن به دستشویی رو ندارم. از نبود مامان استفاده می کنم، بدون پوشیدن لباس به حیاط میرم و بعد از شستن دست و

صورتم با عجله به خونه برمی گردم که با دیدن مامان از ترس جیغ میزنم. _وای مامان سکته کردم! کی اومدی ؟ کجا بودی ؟ -ساعت خواب! بیا کمکم کن این سینی بزرگه رو بده. صبر کن دست و صورتم رو خشک کنم. به سمت حوله میرم که مامان غر میزنه: -باز بدون لباس و لخت و پتی رفتی حیاط؟ تو تا سینه پهلو نکنی ، ذات الریه نگیری ، من رو دق ندی سریه راه نمی شی. با خنده حوله رو سرجاش میذارم و به کمکش میرم تا سینی بزرگ استیل رو از زیر کوهی از قابلمه ها بیرون بکشه. -بادمجون بم آفت نداره، من هیچیم نمیشه،

مامان من دخترت ورزشکاره، دان دو کاراته داره، مربیه! بیدى نیستم که با این بادها بلرزم. حالا این سینی رو واسه چی می خوای؟ کمکم میکنه تا سینی رو بیرون بیارم. -واسه اعظم سادات خانوم میخوام. لیوانی از روی آبچکون برمیدارم، واسه خودم از سماور چای می ریزم و به مامان نگاه می کنم که با وسواس توی سینی رو دستمال میکشه. _واسه چی؟ چپ چپ نگاهم میکنه و سر تکون میده. -دنیا رو آب ببره تو یکی رو خواب میبره. قند بزرگ توی دهنم رو گوشه ی لپم نگه میدارم . -باز چی شده؟