دانلود رمان همین گوشه از آسمان از لیلا نوروزی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

نور از شیار پرده افتاده بود پشت پلک‌هایم. خوابم کال مانده بود. درست مثل چند شب قبل. روی پهلو چرخیدم و چشم بازکردم. صورت مادری با فاصله‌ی کمی از من روی بالش آرام گرفته بود. چشم‌هایش بسته بود و لب‌هایش می‌لرزید. نفسش بوی ماندگی می‌داد. بوی دهانی بدون دندان. به کندی روی تشک نشستم. موهایم را روی شانه جمع کردم و چشم دوختم به حرکت کرخت عقربه‌های ساعت که انگار یک جهان روی شانه‌شان سنگینی می‌کرد.

خلاصه رمان همین گوشه از آسمان

من از آن روزها فراری بودم او آینه ای مقابلم میگرفت و من و مسیری که از آن گذشته بودم را نشانم میداد. خودم را میان جمعیت انداختم. جایی خوانده بودم کابوسها شمایل حقیر شده ی حقیقت اند در ذهن ما و این چراغ های گردان کابوس من بود. حتی اگر خاموش باشد. با این شومیز کوتاه سفید و موهای رها از زیر شال حوصله ی دردسر جدید نداشتم. جواب نارین را که ندادم گفت:
امجد دیشب تو گروه احوالتو میپرسید. کمی که دور شدم سرعت قدمهایم را کمتر کردم.

چی میگفت؟ فهمید از گروه رفتی نارحت شد بچه ها هم بهش گفتن پیجتو دی اکتیو کردی گفت یکی میره خارج انقدر سریع همه چیزوکات نمیکنه. به اطرافم نگاه کردم تا بفهمم باید از کدام طرف بروم. مهم نیست. ولی یه کم دیگه پیجو بر میگردونم. امجد که همه میدونن دردش چیه یکی از زیر دستش در رفته داغ گذاشته رو دلش ولی پیجت حیفه برش گردون. به تابلوی خیابان نگاه میکنم. پیج بزرگی نداشتم ولی پست هایم محبوب بود خیلیها می گفتند

مجسمه ها و طرح هایم منبع الهامشان است. فکر کنم تو همین خیابون باشه فکرم را به زبان آورده بودم. نارین متوجه شد. برو برو بعدا بهم خبر بده چی شد منم برم ببینم چطور میتونم نقشه بریزم واسه سر زدن به خاله ی عزیزتر از جانم. طبقه دومش تابلوی آموزشگاه آزاد هنری نقطه نصب شده بود. آموزشگاه یک سالن انتظار کوچک داشت و چند آتلیه و منشی ای که با لبخند از پشت میز نگاهم میکرد جلو رفتم و با لبخندی فرمایشی پرسیدم میتونم آقای رضایی رو ببینم؟