دانلود رمان کوازار از پونه سعیدی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

کوازار روایتگر داستانی عاشقانه از دنیای فرشتگان و شیاطین است. دختری به نام ساتی که در یک شرکت برنامه نویسی کار می کند، پس از سپرده شدن پروژه ی مرموز و قدیمی نوسانات برق به شرکت شان، دست به ساخت یک شبکه ی کامل برای شناسایی انرژی های مشکوک (کوازار) که طی سال ها در قسمت های مختلف و عجیب شهر رخ می دهند، می زند. حال که پس از دو سال تلاش مستمر، او در یک قدمی کشف دلیل این پدیده قرار گرفته، کارفرمای جدید از کنسل شدن پروژه می گوید…

خلاصه رمان کوازار

سر در گم و پر از سوال رفتم اتاقم. حس می کردم خیلی گرممه. انگار تو کوره آتیش افتاده بودم. در تراس رو باز کردم و باد خنک حالم رو بهتر کرد. کامل رفتم رو تراس ایستادمو نفس عمیق کشیدم. چشم هامو بستمو سعی کردم به هیچی فکر نکنم. اما نگاه سنگینی رو روی خودم حس کردم. تراس ما به پشت ساختمون بود. برای همین انتظار نداشتم کسی منو ببینه. چشم هام رو باز کردمو اطرافو چک کردم. پنجره های تاریک و تراس های خالی. کی ممکنه باشه؟ یعنی یکی از این پنجره هاست؟ دیگه اون نگاهو حس نمی کردم. اما حس ترس داشتم. زود برگشتم داخل و در تراس قفل کردم.

با دیدن خاله تو قاب در اتاقم جا خوردم. خاله گفت -سارا خیلی دلش پر بود. تو خیلی تنهاش گذاشتی. سر تکون دادمو رو تختم نشستم. نفس عمیق و سنگینی کشیدم و گفتم: -من مثل بابام تنهام… زندگی باهام سخته… غرق کار میشم… شاید بهتره سارا بره پیش میلاد و مهسا. من واقعا اذیتش میکنم. با این حرفم اشک هام راه افتاد. هیچوقت فکر نمی کردم انقدر سارا دلش پر باشه که از من پیش خاله گلایه کنه خاله اومدکنارم نشست و گفت – آروم… چته… چرا خودت رو تخریب میکنی. اتفاقا تو خیلیم خوبی، اما سارا نیاز به توجه بیشتر داره. اون به خواهر خدابیامرزم خیلی وابسته بود. هیچی نگفتم و

سر تکون دادم. خاله گفت -پاشو… بخاطر سارا بیا اونور. امشب تولدشه حیفه خراب شه سر تکون دادم. اشکامو پاک کردم. چه خواهر مزخرفی بودم. بخاطر یه پروژه احمقانه… زندگیمو خراب کرده بودم. با خاله برگشتم پذیرایی. سارا صورتش رو شسته بود. اما چشم هاش سرخ بود. چه شب تولدی براش ساختم. نگاهش رو سریع از من گرفت. کیک گذاشت رو میزو گفت -بیاین چای یخ کرد. خاله فندک رو برداشت و گفت -هنوز شمع رو فوت نکردی -نمی خواد بچه که نیستم. سارا با سینی چای جدید رفت تا بشینه… خاله شمع رو روشن کرد. رو به من گفت -بشین کنارش. گوشیت کو ازتون عکس بگیرم؟…