دانلود رمان یک افق یک بی نهایت از ساناز فرجی با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

قصه امروز ما، قصه گذر از سختی‌هاست، وقتی دلیلی برای این گذر داری! اصلاً شاید رسیدن به فردا، همان دلیل گذراندن امروز است. قصه‌گوی امروز ما نیز از روزهای بد و سختی می‌گوید که اگر لحظه‌ای در عبور از آن تردید کند، تمام زندگی را خواهد باخت…

خلاصه رمان یک افق یک بی نهایت

برای هاله هیچ مراسمی گرفته نشد. آنا و خاله جان آیلار مخالف بودند، ولی هر چه التماس کردند تصمیم پدر هاله، حاج بابا و روحانی مسجد قطعی بود. برگزاری مراسم برای کسی که خودکشی کند شرعا مکروه بود و تنها مراسم هاله روز خاکسپاری اش بود که پدرش به مهمانان شام داد و هیچ کس برای روضه خوانی نه سر خاک و نه در منزلش دعوت کرد و تنها صدای موجود در مراسم نجوای قرآن و گریه های ما بود. هاله سرانجام به آزادی که می خواست رسید.

یعنی از آخرین پیغامی که در پیغام گیر تلفن پرستو گذاشت بود می شد خیلی راحت فهمید از کاری که کرده راضی است: «احساس می کنم امروز آخرین مهلت من برای پرواز منه… بیخود دنبال آرامشی می گشتم که توی این دنیا به آأمایی مثل من تعلق نمی گیره… انگار یکی از اون دور با دستای باز منتظرمه. کاری که هیچ کس توی این دنیا برام نکرد… نمی ترسم… شاید این آخرین آتیشی باشه که من رو می سوزونه… شاید… وگرنه فرقی با شرایط فعلیم نداره… که دارم هر روز توی آتیش اطرافیانم می سوزم… خداحافظ.»

آنا تهران ماندگار شد و به ارومیه برنگشت. ناچار، بدون در نظر گرفتن نوید و غرولندهایش، آنا را به منزل خودمان بردم. روزهای اول مدام گریه می کرد. عکس های هاله را می بوسید و مرتب سر سجاده اش بود. اشک هایش که کم شدند کم حرف شد. ساکت بود و به نقطه ای خیره می شد. کم غذا شده بود و احساس می کردم افسردگی شدیدی در انتظارش است. پرستو تنهایمان نمی گذاشت. دو سه روز یک بار می آمد و ما را با خودش به سر خاک می برد؛ کاری که نوید را از آنچه بود عصبانی تر می کرد…