دانلود رمان دلبر زیبا با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

رعیت زاده ای که زن یه ارباب زاده معلول میشه و…

خلاصه رمان دلبر زیبا

چند روزی از اومدن من به این عمارت گذشته بود توی این چند روز خانم بزرگ سخت گیری می کرد. منم تحمل می کردم. درد و دلم رو با وحید می کردم شنونده خوبی بود اصلا هیچی نمی گفت با اینکه می تونست کلمه به کلمه حرف بزنه اما چیزی نمی گفت و گوش می داد داشتم موهام رو شونه می کردم وحید هم خیره به من بود.. لبخندی بهش زدم… -چیه از موهام خوشت اومده!؟؟ قشنگن نه!! تکونی به خودش داد و خندید با ذوق گفت : ار…ه…  خندیدم.. تنها با این مرد من حس می کردم تنها نیستم.
همینطور خیره بهش بودم که در باز شد نگاهم سمت در کشیده شد طبق معمول خانم بزرگ بود دستی به کمرش زده بود و‌ اومده بود داخل با تشر نگاهی به سر ‌و وضعم کرد و گفت: می ببینم بهت خوش گذشته.. بیینم به پسرم که قشنگ می رسی.. منظورش رو فهمیدم.. سرم رو ‌پایین انداختم و گفتم : بله.. بهش می رسم. امشبمم می خواستیم… ادامه ندادم حرفم رو خانم بزرگ بهم دهن کجی کرد.. -خوبه باید خودت به فکرش باشی.. سریع تر کاری کن حامله شی می خوام وارث روستا رو معرفی کنم..
سرم رو پایین انداختم و چشمی گفتم.. -توی صندوقچه ای که اون گوشه کنار کمد هست.. پر لباس خوابه… ازاونا بپوش مخصوصا قرمز رو.. جلوی پسرم لخت شو می خوام اندامت رو ببینه و لذت ببره.. نری توی سرویس و رخت کن.. -چشم خانم.. پشت چشمی برام نازک کرد رفت سمت وحید سرش رو بوسید و بعد گورش رو گم کرد از این زن متنفر بودم.. وحید دست هاش رو تکون داد.. -ش…ونه…کن.. موهام رو می گفت شونه کنم لبخند عمیقی زدم خودم رو کشیدم جلو و زل زدم توی چشم هاش…