دانلود رمان آفتاب پرست از غزل پورنسائی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

مهدیه در خانواده ای سنتی و تحت نظارت پدری بسیار مستبد و سختگیر زندگی می کند و عشق پنهانی بین او و پسرعمویش “وهاب ” در هاله‌ای از ابهام قرار می گیرد. عشقی که آبروی دخترک حاجی زاده معروف بازاری را دستخوش محافل خاله‌ خان‌ باجی های اطراف می کند، اما در این میان هیچ کس غیرت بی‌حد و حصر وهاب را درنظر نگرفته است که برای اینکه خش به تن عروسکش نیوفتد زبان همه را کوتاه و همانند شیری از قلمروش دفاع می‌کند..!

خلاصه رمان آفتاب پرست

مادر دراز کشیده بود زیر کرسی. خانجون دقیقا مقابلش نشسته بود و طبق معمول لب و دهانش را می مکید. مرضیه می خواست کنار مادر دراز بکشد. عمه سلطنت اجازه نداده بود. مرضیه بهانه گرفت و عمه سلطنت با ملایمت گفت پاهای مادر باید کاملا باز باشد. مرضیه گیج و گنگ زل زده بود به عمه. معنی حرفش را نمی فهمید. اما من خوب می دانستم چرا باید پاهایش باز باشد. ملی قابله گفته بود زخمی شده و آش و لاش. نمی دانستم چه چیزی زخمی شده، اما همین قدر می دانستم هر چه که هست با پای بسته بدتر می شود. مادر چشمانش را بسته بود و مرضیه نشسته بود بالای سرش.

عمه سلطنت بشقاب های چینی را مقابل خودش گذاشته بود و با دستمال یکی یکی پاک می کرد. عمه هدایت و عمه میمنت به موازات عمه سلطنت نشسته بودند. هر کدام آینه ای در دست داشتند و به خودشان نگاه می کردند. عمه میمنت دستی به رد کبودی ضربه چوب روی صورتش کشید و گفت: شنیدی چی گفت؟… با یه آقای غذب میاد… زیر لب نچی کرد و با بد اخمی ادامه داد: کبودی صورتمو ببین… همین امشبم مهمون باید بیاد یکباره خانجون بی مقدمه رو به عمه سلطنت گفت: این بازم تیکه پاره میشه؟ عمه سلطنت آه کشید و سری به نشانه تاسف تکان داد: امشب مهمون داریم، داداش رفعت میاد…

نمیره سراغ حلیمه. عمه هدایت رو به خانجون گفت: ملی قابله گفته زن صیغه کنیم برای شازده پسرت. رو به خواهرش کرد: حتما مغز خر خوردیم دستی دستی یه آینه دق دیگه واسه خودمون درست کنیم. عمه سلطنت دست از پاک کردن بشقاب برداشت و رو به آن دو گفت: پر بیراهم نگفت… حلیمه تلف میشه. عمه میمنت از روی بی خیالی شانه بالا انداخت. خانجون خلطش را جمع کرد و تف کرد درون پارچه و گفت: زن صیغه کنید. عمه هدایت آینه دستی را پایین آورد و به مادرش تویپد: چیه هی زن صیغه کنید، زن صیغه کنید؟… ما شوهر نکنیم خودش دو تا دو تا… تنه اش را یک ور کرد: خوبه واالله…