دانلود رمان آفوگاتو (جلد اول) از آتوسا ریگی با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

ماجرای یه دختر قلدر… که برای محافظت از خانواده اش مجبور خودش شکل پسرا کنه و اونم بخاطر خواسته پدرش چون پسر نداشته اسمش هم سروش هست و این وسط اتفاقاتی می افته. بخاطر اینکه باورش کنند کم سختی نکشیده…

خلاصه رمان آفوگاتو

همه آمده بودند. بعضی ها بالاجبار و بعضی ها از سر کنجکاوی . آن هایی که گذشته را بخاطر داشتند، نگران و آن هایی که چیزی نمی دانستند، بی خیالی بودند. صحبت های معمول، گفته می شد. هیچ کس به دیگری گوش نمی داد.کسی هم که متکلم بود، خودش نمی دانست چه می گوید. همه در سر به میهمان ناخوانده می اندیشند. اعضای این خانواده نسبتا بزرگ، چند دسته شده و هر دسته در گوشه ای از سالن مجلل عمارت آقا بزرگ نشسته بودند. با هربار باز شدن در سالن سرها به سمت در برمی گشت و به محض

آن که مطمئن می شدند خبری از عضو تازه وارد خاندان نیست، سرشان را می چرخاندند و به کار قبلشان مشغول می شدند. در جمع چهارنفره ی دختران، ستایش اولین کسی بود که قفل دهانش را بعد از دو ساعت همنشینی گشود و رو به دختری که تمام مدت ساکت بود و با لاک ناخن هایش ور میرفت، پرسید: -میگم کیمیا، چه حسی داره دیدن برادری که تا حالا نمیدونستی وجود داره؟ با این سوال ابتدا به ستایش و سپس به کیمیا خیره شدند. ستوده پیش از آنکه به کیمیا خیره شود، چشم غره ای به ستایش می رود ولی

خوب میداند خواهرش بی خیال تر از آن است که به این چیزها اهمیت بدهد. او همیشه زبان تیزی داشت و همه چیز را خیلی رک در صورت طرفش تف می کرد، بی آنکه نگران ناراحت شدن شخص مقابلش باشد. او این بی پروایی در کلام را از پدرش به ارث برده بود. کیمیا نگاه سردش را که کمی هم کینه توزانه است به ستایش دوخت. این دختر عموی زیبا رویش همیشه چیزی، هرچند دم دستی برای تیکه پرانی، پیدا می کند. -حس خاصی ندارم ولی فک کنم عمو خیلی دوس داشت جای بابا باشه و یه پسری، یه جای این دنیا می داشت….