دانلود رمان دنیای درون (جلد سوم) از Ava20 با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

گاهى فشار زندگى به قدرى زیاد می شوند که حتى خواستار فراموشى می شویم، فراموشى هایى که خیلى بهتر از بیاد داشتن هاست، زندگى زیباست، اما زیبایى به اسانى بدست نمى آید و باید بهایى پرداخت کرد همانند زندگى مردى که زیبایى زندگى را بدست اورد و در عوض بیشتر چیزهایى که داشت را از دست داد، شخصیت دوست داشتنى ما از نعمت پدر بودن محروم و به ذلت زندگى در زمین محکوم شد، زمینى که حال بعضى از انسان هایش خونخوارتر و ظالم تر از حیوانند، گاهى زندگى سخت تر از انى میشود که بتوانى کنترلش را در دست بگیرى، باشد که الله پاک هیچکس را رها و لعنت نخواهد کرد.

خلاصه رمان دنیای درون

لجوجانه کیف کوله اش را محکم کوبید روى زمین و گفت: _ من نمیخوام برم، اونجا هیچ جاش شبیه به یه جاى قشنگ براى تعطیلات نیست! کیهان کلافه پیراهن سفیدش را در چمدان انداخت و برگشت. _ استیف دارى اذیتم میکنى، ما فقط براى یکماه داریم میریم اروپا. خود را کوبید روى مبل، صداى مبل بیچاره غژ غژ کنان بلند شد، دست هایش را بهم قفل کرد و به عکس خانوادگى خودشان خیره شد. این را تابستان گذشته در جزایر زیباى هاوایى گرفته بودند.

هرسه خوشحال و شاد به دوربین نگاه می کردند. _ چرا دوباره نمیریم اونجا؟! منظورم جزایر هاواییه، اونجا خونه ریچارد دوستمه. بجاى کیهان، صلحا جواب داد. _عزیزم امسال ما تصمیم گرفتیم بریم اونجا، باید به تصمیم پدر و مادرت احترام بزارى. پاى راستش را کوبید روى زمین و بلند شد، اصلا حوصله نداشت به جاهایى برود که دوستانى ندارد، وارد اتاقش شد و ناچار شروع به جمع کردن لباس هایش کرد، بلوز سیاه و سفیدش را که خیلى دوست داشت برداشت و در کوله اش جا داد.

نگاهش مستقیم به روبه رویش خورد، آینه اى که روى میز دراورش قرار گرفته بود. لباس ها را رها کرد و آرام به طرفش قدم برداشت، روبه روى اینه ایستاد و به صورتش دقیق نگاه کرد، چشمان ابى تیره اش در صورت سفید و روشنش می درخشید، دهنى متناسب با صورتش، صورتش به اندازه یک پسر کم سن و سال بود! شاید تلقین پدر و مادرش بود که همیشه او را یک پسر کم سن و سال می گفتند باعث شده بود او هم باور کند سن کمى دارد. کیهان بزور آخرین کیف را در صندوق عقب جا داد که…