دانلود رمان آوای جنون از نیلوفر رستمی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

سرگرد اهورا پناهی، مأموری بسیار سرسخت و حرفه‌ای از رسته‌ی اطلاعات، به طور اتفاقی توسط پسرخاله‌اش درگیر پرونده‌ی قتلی می‌شود. او که در این راه اهداف شخصی و انتقام بیست ساله‌اش را هم دنبال می‌کند، به دنبال تحقیقات در رابطه با پرونده، شخص چهارم را پیدا می‌کند و در مسیر قصاص کردن او، مجبور به شراکت با دختری می‌شود که در ادامه‌ی این شراکت، طی سفر اجباری به گیلان اتفاقات ریز و درشتی برای هر دو پیش می‌آید. گستاخی و سرتقی‌های دخترک، غروری مردانه را می‌لرزاند و آتش جدیدی در وجود اهورا زبانه می‌کشد و درنهایت، قلبی یخی به آغوش جنون می‌رود. آتش خشم و انتقام، مصالح راه را می‌سازند و جنون، شاید نفس آخریست که اهورا را به کام زندگی پس بدهد…

خلاصه رمان آوای جنون

آوا؛ پله ها را یکی یکی بالا رفت و جلوی در اتاقش ایستاد. چمدانش آنجا نبود. یعنی شاهپور آن را با خودش برده بود؟ چنین چیزی محال بود! آن مرد مستبد و بداخلاق، که از قضا از این دختر هم دلِ خوشی نداشت، غیرممکن بود وسایلش را با خودش حمل کند و جایی ببرد. پس حتما در نبودش، یکی از خدمتکارها آن را داخل اتاقش گذاشته. خوابش می آمد و همزمان با خمیازه ای که روی لبش نیم بند بود، در اتاق را باز کرد که با دیدن دختری که روی تختش نشسته بود، جیغ بلندی کشید.

کلید برق را زیر دستش فشار داد. دلناز بلند بلند خندید و از روی تخت بلند شد. -چته دیوونه؟ مگه جن دیدی؟ آوا همانطور که از ترس لحظه ای اش نفس نفس می زد، پلکی زد و گفت: -دست کمی هم از جن نداری! این ساعت، هرکسِ دیگه هم تو رو با این موها و لباس سفید رو تختش می دید، شک نکن قبض روح میشد… دلناز بهش چشم غره رفت. -خب حالا توئم… با یه اتفاق کوچیک از کاه، کوه می سازی. آوا در اتاق را بست و ویولونش را گوشه ی دیوار گذاشت. لباسهایش تقریبا خشک شده بود.

اما برای اطمینان کلاهش را روی رادیاتور گذاشت و درحالیکه هودی اش را از تن بیرون می کشید، صدای دلناز را شنید: -کجا بودی تا حالا؟ هودی اش را هم کنار کلاهش گذاشت و تیشرتش را به تن کرد. دستی بین موهایش کشید و رو به دلناز دست به کمر ایستاد. -حالا که شاهپور گورشو گم کرده و واسه یه شب از دستش راحتم، نوبت توئه که سین جیمم کنی؟ نکنه توئم عین اون حسامِ وا مونده مأمور مخفی شدی و قراره کارامو بهش گزارش بدی؟ دلناز با چشمهای گشاده شده نگاهش کرد…