دانلود رمان اکوادور از نازی با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

بغض کرده بهت زده دستمو رو شکم تختم گذاشتم باورم نمیشد!… حیرت زده خندیدم بی شک دروغ محض بود! با صدایی که تو گوشم اکو شد چشمام از شدت ناباوری سیاهی رفت با حس دستش رو شونه ام فهمیدم که خواب نیستم! _میخوای سقطش کنی؟ ته دلم خالی شد وحشت زده لب گزیدم: من… من… نمیتونستم… با فکر به آینده اش احتمال اینکه یک درصد بخت بدش به مادرش بره بیچاره وار بغض کرده زانومو بغل کردم: _نمیدونم… نگران کلافه نگاهش تو صورت رنگ پریده ام چرخوند. _نگهش دار هرچی باشه تو مادرشی…

خلاصه رمان اکوادور

نازنین: گوشی به بادیگارد برگردوندم بعد اینکه گوشی خودم از سایلنت دراوردم نیم نگاهی به سوگند که با ذوق مانتو جلو باز مخملی ورانداز می کرد انداختم. بسه سوگند خسته شدم. نچی زیر لب زمزمه کرد: -یقش یه جوری، خوشم نیومد. پوفر فیکس نگاش کردم. -اصن شنیدی چی گفتم. پس سری بهم زد که چشمای بادیگارد گرد شد. -چقدر حرف میزنی کم غر بزن. بعد با شوق به مغازه ی رو به رو نگاه کرد. وای نازی اونارو. حرصی نگاش کردم که دستم سمت مغازه کشوند. _جونم؟ -سلام ، پایینم. _سلام، ساعت چند؟! لب گزیدم. -چهار و نیم. _خونه ام. -اوه ، ببخشید. مشکلی نیست، میای لیستی که

برات فرستادم بگیر! ابرویی بالا انداختم. غذا درست کردی؟! اوهومی گفت که بهت زده خندیدم. -مهدی خان درست کردن ناهار ؟! باورم نمیشه! تک خنده ای کرد. باور کن، الان غذام میسوزه! باشه ای گفتم بعد اینکه بادیگارد سمت خونه روند سرم به شیشه تکیه دادم. لبخند عمیقی زدم. نوید و امیر فقط می فهمیدند، مهدی تا چند وقت از دست تکه کلاماشون راحت نمیشد. نوید و امیر تنها رفیق فرد مورد اعتماد مهدی هستند تنها اونا از شوخی کردن با مهدی و سر به سر گذاشتنش نمی ترسیدن! _من اومدم! با ابروهای بالا رفته نگاه بادیگارد که تو هر دستش چندین پاکت خرید داشت کرد و دوباره بیرون رفت

تا بقیه خریدارو بیاره‌. چه خبره؟! مگه چقدر می خوایم بمونیم! با لبخند نگاه سیب زمینیا که بدجور چشمک میزدن کردم -تازه سوگند به زور آوردم. -خریدی؟ نایلون دستم که حاوی دلستر و… بود رو کابینت گذاشتم شیطون سمت سیب زمینیا رفتم. -به به آقایی چه کرده!! چی درست کردی؟ با خنده رو دستم که سمت سیب زمینی میرفت زد. _مرغ! لب و لوچم آویزون شد که لبخند مهربونی زد، تو آغوشش فرو رفتم لپش پر صدا بوسیدم که با صدای بادیگارد از جا پریدم هول شده از بغل مهدی بیرون اومدم. رئیس با من کاری ندارین؟ پر خجالت سرم پایین انداختم لبمو گاز گرفتم که مهدی به عکس العملم کوتاه خندید…