دانلود رمان خانه ای روی ابرها از بهاره شریفی با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

حالا فهمیده بودم آن اتاق چه دارد که وقتی وقتم را آنجا می گذرانم تمام آن دلهره ها و غصه ها تمام می شود. تمام شب ها به همین فکر می کردم. به واژه ای که من را می ترساند. به احساسی که نمی دانم از کی در من شکل گرفته بود و فکر کردن به این چیزها سخت روی من تاثیر گذاشته بود. این احساس اینقدر بکر و کودکانه بود که حتی فکر کردن به آن هم خجالت زده ام می کرد. احساسی که تبدیل به یک جمله کوتاه توی دفترچه ام شد: فکر کنم دوستش دارم…

خلاصه رمان خانه ای روی ابرها

برای یک لحظه نفسم گرفت فرودگاه شلوغ بود. مردم به هم تنه می زدند و بی خیال از اینکه شانه کسی را تکان داده اند از هم دور می شدند. نگاه پریشانم در جمعیت می چرخید. احمقانه نبود که دنبالشان می گشتم؟! دست مشت شده ام باز شد و ناخودآگاه کف دست خیسم به کنار لباسم کشیده شد. نگاه بی قرارم هنوز وسط جمعیت می چرخید که دست خیسم در دست کسی لغزید. برگشتم و با همان نگاه نگران به سیما خیره شدم. لبخند آرامی زد و پرسید: خوبی؟ آب دهانم را فرو دادم.

سوال سختی بود. مدت ها بود که خوب نبودم؛ شاید سال ها! شاید از همان موقع که دست در دست سیما این کشور را میان مه و تاریکی با حالی بین مرگ و زندگی ترک کردم. از همان موقع بود که دیگر هیچوقت حالم خوب نشد. مازیار کنار سیما رسید، چرخ دستی حاوی چمدان ها را هول می داد؛ با همان اخم همیشگی روی پیشانی اش نگاهش را بین جمعیت چرخاند و رو به سیما گفت: _مگه ساعت پروازو بهش نگفتی؟ سیما همانطور که دست مرا در دستش نگه داشته بود سر تکان داد و گفت: _چرا…

مازیار دوباره بین جمعیت چشم چرخاند ولی من بودم که حسام را دیدم: _اونجاست. او هم نگاهش در جمعیت دنبال ما می گشت. مازیار با دیدنش چرخ دستی را به سمت او هول داد. بالاخره او هم ما را دید و با لبخندی که همیشه وقت دیدنم روی لبش بود با گام هایی بلند به سمت ما آمد. از همان دور سلام کرد: _سلام به همگی! خوش اومدین. ولی قبل از اینکه مهلت پیدا کنیم که جوابش را بدهیم ده دوازده نفری دور و برمان را پر کردند. برای یک لحظه گیج شده بودم. آشنایی ناگهانی با این همه آدم جدید…