دانلود رمان پرنسس آهنی (جلد دوم) مجموعه وحشی از مگان مارچ با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

شخصیت اصلی داستان پادشاه خیابان وال استریته و هیچ کس رو حرفش حرف نمیزنه ولی ایشون توی خونه یه دختر آتیش پاره داره که به حرف های پدرش گوش نمیکنه و میخواد برای پدرش دوست دختر پیدا کنه و چه کسی بهتر از هارپر جین. اون یک رازه. یک معما! هویت اون یک راز دفن شده زیر لایه هایی از فریبه. اعتیادی که قادر به ترکش نیستم.جاذبه ای که نمیتونم باهاش بجنگم. و بعد فهمیدم دقیقا اون کیه…

خلاصه رمان پرنسس آهنی

کین، پانزده سال قبل؛ شرایط اتوبوس فرودگاه خوب نیست اما اگر میخواستم سوپرایزم رو حفظ کنم نمیتونستم به کسی زنگ بزنم که بیان دنبالم. من تا آخرین قرون پولم رو برای این پرواز خرج کردم و چک دولت آمریکا به سختی کفاف چند روز دیگه رو می داد. نه اینکه درمواجهه با چیزی که روبه رو هستم انتظار چکی با مبلغ بیشتری رو داشته باشم .برای همین بود که برای ارتش فرم امضا کردم. افتخار. وطن. وظیفه. این ها چیزهاییه که یه مرد باید بهش ایمان داشته باشه ،همراه با اینکه مادرشو از اومدن غیرمنتظرش سوپرایز کنه. اتوبوس مارو در ایستگاه پیاده کرد و من منتظر موندم

دو زن پیر و یک مرد قبل از پایین رفتنم از پله ها وسایلم و کیف سربازی ام را از اتوبوس خارج کنند. یک مایل تا خونه راه بود ولی ارزشش رو داشت. مامان شدیدا خوشحال خواهد شد. من فقط انتظار نداشتم که خودم هم سوپرایز بشم. پانزده دقیقه بعد، در پشتی را باز کردم و سرم را به داخل آشپزخونه بردم. سگ پیر مادرم، رودی، به خودش زحمت نداد با پارسش حضور منو اعلام کنه. به داخل خزیدم و در رو پشت سرم بستم و بالاخره صدای خش خشی که از اتاق رختشوی خانه می اومد رو شنیدم. با احتیاط و حفظ قدم هایم روی زمین برق انداخته شده راهرو به راه افتادم. سر بلوندش

از اتاق پیدا شد. فریاد زدم: _سوپرااااایز. و او سبد لباسی ای که با خودش آورده بود را روی زمین انداخت و جیغ کشید دهنش را با دست هاش پوشوند و صداش رو قبل از اینکه در سرم تاب بخوره قطع کرد. _مامان.. چه اتفاقی افتاد؟ تو خوبی؟ لگدی به سبد لباس زدم و اونو از سر راهم کنار زدم و به سمت مادرم رفتم. مادرم با یک لب لعنتی شکافته شده و کبودی ای روی گونه ی راستش روبه روم بود. با وجود اینکه تلاش کرده بود با آرایش همه ی این هارو بپوشونه. _تصادف کردی؟! چه اتفاقی افتاده؟ _کین. به من نگفته بودی به خونه میای. صدای اون هیچ اشتیاق و هیجانی که انتظار داشتم رو نداشت…