دانلود رمان آخرین سرو از زینب ایلخانی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

سر فصل شروع هر دوره از زندگى ام همیشه با پاییز آغاز شده است… این قرارداد طبیعی بین من و پاییز همیشگى است، روزی که به دنیا آمده ام نیز پاییز بود… با پاییز عاشقی کردم، اصلا تمام اتفاقات و رویدادهاى مهم زندگی من نیز در پاییز رقم خورده است! حتى شروع اولین فصل قصه زندگى ام در همین پاییز نگاشته شد… سکانس فصل اول سناریوى من منظره ای از پاییز است، در هاله ای از غم…

خلاصه رمان آخرین سرو

حتی خداحافظی هم نکرد و با گفتن قشنگ ترین جمله ی دنیا قطع کرد. بالشم را در آغوش کشیدم… چشمانم را بستم و در گهواره ای امن و دور از دغدغه ای که سهیلا آن شب برایم ساخت آرام آرام تاب خوردم وبه خوابی خوش فرو رفتم… بالاخره توانستم بخوابم. خوابی عمیق و آرام که بعد از مدت ها جسمم را در خود فرو برد… خوابی شبیه به خواب های دوران کودکی… بدون ترس… اضطراب… دغدغه… و فارغ از خیال… ای کاش می شد تا ابد در همان دوران کودکی جای خوش کرد و هرگز بزرگ نشد.

آن جایی که هیچ وقت هیچ کدام از تعلقات دنیایی موجب آزار روح و جان نیست. آن جا که بدون وحشت از فردای هنوز نیامده فقط در همان لحظه شناورى ، هر چه بزرگ تر می شوی مشکلات و مصائب نیز با تو بزرگ تر و رویاهای ساده و کودکانه خیلی زود محو و کم رنگ می شوند. اما ناگهان قلبم به شدت تپیدن گرفت! لرزیدم و وحشت زده از خواب پریدم؛ متاثر بودم برای از دست دادن رویایی که شبیه کودکی ام بود… چه شد که از خواب پریدم ؟ چرا نشستم و در بهت تنهایی خودم.

در حالی که هنوز هم اندکی از باقیمانده ی لحظات شیرین در وجودم باقی بود باز به یاد کودکی سرو افتادم؟! آه خدایا چگونه کودکی من در اوج لذت در این خانه که در اصل خانه ی او بود سپری گشت؟ نکند این اتاق زمانی اتاق اون بوده! چرا سرو هیچ وقت در دوران کودکی اش خوشحال نبود؟ چرا هر وقت از او در مورد کودکی اش می پرسم طفره می رود؟ چرا سند ملکی را که قطعا حق اوست را قبول نمی کند ؟ زمانی او از آدم های این خانه می ترسیده… ولی احساس می کنم که حتی از خود این خانه هم وحشت دارد!