دانلود رمان آخرین غروب پاییز از شبنم. ا. ی  با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

باران زیبای ما تو ۱۶ سالگی از دوست_پسرش_باردار میشه و خانوادش مجبورش می کنن اون بچه رو سقط کنه و به زور شوهرش میدن شوهری که با یه صحنه_سازی اونو بدنام تر میکنه و باعث میشه همه طردش کنن ولیییی..

خلاصه رمان آخرین غروب پاییز

شالم از سرم افتاده بود و روی شونه هام بود، دستشو نوازش وار روی موهام می کشید و بوسای عمیق به شقیقه ام می زد. با این کاراش بغضمو سنگین تر می کرد اما خودمو کنترل می کردم تا اشکم فرو نریزه. دو تا تقه به در اتاق زده شد و بردیا گفت: -بفرمایید. ازش جدا شدم و مامان و بابا و آقاجون وارد اتاق شدن، مامان بهم نگاه کرد و پریشون گفت: -خوبی مامان جان؟ بردیا جای من جواب داد: -خوبه؛ این زنه اینجا چیکار داشت زری خانوم؟ کی بهش خبر داده اصلا؟

مامان سرشو به طرفین تکون داد: -حتما اون پسره بهش گفته دیگه، خدا ذلیلشون کنه الهی. آقاجون با سر به من اشاره کرد و رو به مامان گفت: -به اون بچه کمک کن لباساشو عوض کنه هنوز از بیمارستان به خونه نرسیده اینطوری تن و بدنش باید بلرزه. با صدای گرفته و بم شده از بغض گفتم: -خودم می تونم آقاجون. مامان چشماش پر اشک شد و درحالی که به سمتم می اومد گفت: -خدا لعنت کنه باعث و بانیشو که بچه ی منو به این روز انداختن. خودم کمکت می کنم مادر تو که جون توی دست و پات نمونده.

بابا و آقاجون از اتاق بیرون رفتن و بردیا آروم رو به مامان گفت: -زری خانوم؟یه لحظه می شه بیاین؟ مامان سرشو تکون داد و گفت: -باشه بردیا جان بذار به باران کمک کنم لباس عوض کنه. بردیا از جا بلند شد و گفت: -نه قبلش یه لحظه بیاین. با هم به سمت در اتاق رفتن. از جا بلند شدم و با کلافگی شالمو از دور گردنم کشیدم. جلوی آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم، زیر چشمام کاملا گود افتاده بود و رنگش به کبودی می زد، موهام پریشون و شلخه دورم ریخته بود و مانتوی چروک شده ام توی تنم زار می زد…