دانلود رمان آسوی از صدای بی صدا با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

_ خسته نمیشی این همه بدو بدو؟ _ به نظرت چاره‌ی دیگه‌ای دارم؟ در ضمن بدو بدو نیست، سگ دوئه! _ آسو، اینها رو ول کن، یه کار بهتر پیدا کن، یه جای ثابت! _ تو پیدا کن من برم. _ پیدا کردم که میگم. _ جدی؟! _ آره. گازی به ساندویچ زدم و پرسیدم…

خلاصه رمان آسوی

با همه ی حرص و عصبانتیم صدایم را بالا نبردم، تا دردسر جدید درست نکنم، مامان پیش بابا بود، آذرخش جلوی تلویزیون فقط دعا می کردم او هم نشنود. آسمان خواست جواب بدهد، توجهی نکردم به سمت کیفم رفتم گوشی ام را بردارم برای صبح آلارمش را فعال کنم. در همان حال گفتم. _امروز امیر اومد سراغم، می خواد باهات بهم بزنه اما میگه تو نمی ذاری، می دونی باز طرف تو رو گرفتم پیشش، چون اون لحظه که داشتم از تو طرفداری می کردم خواهرم بودی، خانوادم بودی.

نمی دونستم تقصیر توا یا اون، مهم نبود، پشت تو بودم. گوشی ام را پیدا نمی کردم، کیفم را با حرص رها کردم و نگاهش کردم، حالا چشم هایش که پرشده بود داشت اشک می‌ریخت. _اما این بود دستمزد من، می بینی، که هرچی از دهنت در میاد بهم بگی، اما دیگه تموم شد، اره راست میگی چون خرجتون رو میدم مجبور نیستی هرکاری می خوام انجام بدین. پوزخندی زدم. _از این به بعد فقط خرجتون رو میدم، اما اونم فقط و فقط بخاطر بابا، هیچ چیز دیگه ای وجود نداره، هیچی… خم شدم و دوباره کیفم را برداشتم.

بالاخره گوشی را پیدا کردم. کاش یک اتاق دیگر داشتیم می رفتم توش و در را قفل می کردم و چند ساعت تنها بود… گوشی را در دستم فشردم و از اتاق بیرون رفتم، با باز شدن در آذرخش برگشت نگاهی کرد، نگاهی به اطراف کردم، هیچ کنج دنجی نبود، به آشپزخانه رفتم تا به بهانه ی چای خوردن کمی آنجا تنها باشم. چای نداشتم در سماور آب ریختم و تکیه دادم به دیوار آشپزخانه و آرام آرام روی زمین نشستم. گوشی را با هردو دستم نگه داشته بودم و مچ دست هایم را به زانویم تکیه داده بودم…