دانلود رمان آخرین شبگیر از مهدیه سیف الهی با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

رستا کرامت فرزند ارشد اردشیر کرامت، مادرش را در کانادا تنها می‌گذارد و به ایران می‌آید تا به مشکلات‌ کاری‌شان رسیدگی کند. ناگهان با خبری که به او می‌رسد، تصمیم نابودی مردی در سرش جولان می‌دهد؛ مردی که خواسته یا ناخواسته گذشته و خانواده‌اش را به لجن و غم کشیده و او را درگیر غربت کشوری دیگر کرده بود. گرشا رستگار، همسر سابق رستا و مربی بدنسازی به‌نام یکی از تیم‌های فوتبالی، با نامزدی‌اش، آتش خشم او را برمی‌انگیزد تا با رستای جدید و لوندی که از خود ساخته، این مرد را به تخت خیانت بکشاند و آینده‌ و شهرتش را به نابودی مطلق برساند؛ اما با دیدن دوباره‌ی او ورق برمی‌گردد و…

خلاصه رمان آخرین شبگیر

ریموت را زدم و کفش های پاشنه دار میخی ام را به روی سنگفرش های مقابل کافه قرار دادم. مقابل در از حرکت ایستادم و نگاهی کوتاه به اطراف انداختم. بغضی که به عضلات گلویم چنگ انداخت را با فرو دادن بزاق دهانم پایین فرستادم و برای آرام شدن اضطراب و استرسی که در یک لحظه به جانم افتاد، نفسی چاق کردم. قلبم هیجان ابلهانه ای را تکرار می کرد که سال ها برای سرکوبش تلاش می کردم و باز هم موفق نمی شدم. هیجان دوباره روبه رو شدن با مردی که می دانستم به نسبت گذشته نه تنها جذابتر شده بلکه پخته تر و سرسخت تر هم شده که برای نجات پدرش تلاش ها می کرد و من،

خرسند از تصمیمم بزرگترین سد زندگی اش شده بود. شاید خودم و اطرافیانم را توانسته باشم فریب بدهم ؛ اما همچنان در پستوهای ذهن و قلبم گرشا را می یافتم که ممنوعه ها با او داشتم و تجربه کرده بودم. لب هایم را با وسواس به روی هم کشیدم و انگشت اشاره ام را به روی زنگ فشردم که در کسری از زمان صدای مردانه ی گرفته ای در سرم پیچید: -متاسفم . امشب کافه بسته است. نگاهی کوتاه به تابلوی close انداختم و لب زدم: – برای دیدن صاحب اینجا اومدم. مرصاد منو میشناسه. بهشون بگید رستا اومده. -چند لحظه. و تقی گوشی را گذاشت. هوفی کلافه سر دادم و نگاهم را

سراسر خیابان نسبتا شلوغ گرداندم. هوا دیگر تاریک شده بود و شب های این شهر واقعا زیبا بود؛ اما من عادت کرده بودم به غربت. به شهری که شب هایش ترسناک بود و البته سرد! شاید هفت سال زمان کمی بوده؛ اما برای خانواده ی سه نفره ی من یک عمر بود. یک عمر درد و غصه! -رستا ! به سرعت نگاهم را از ابتدای خیابان گرفتم و به سمت صدای شوکه و لرزان مرصاد برگشتم. با دیدن چشمان گرد و صورت مبهوتش، لبخندی روی لب نشاندم و با چشمان خندانم لب زدم: -هلو گود بوی ( Hello good boy )! خودمم. موهای بلندی که خامه ای زده شده بودند و رگه های نقره ای در میانشان جولان می داد…