دانلود رمان استخوان سوز از دل آرا دشت بهشت با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

به شیشه چسبیده بودم و جای خالی ماشین بابا را نگاه می کردم. باور نمی کردم رفته باشد. نفس های عمیق و پیاپی می کشیدم تا بغضم را پس بزنم. همین اول کار دلم تنگ شده بود. چطور توانستم خودم را راضی کنم تا در هوایی نفس بکشم که پدرم در آن حوالی نیست!

خلاصه رمان استخوان سوز

اگر فکر می‌کردم فرامرز بی‌خیال می‌شود و کوتاه می‌آید، اشتباه کرده بودم. یک هفته تمام این حرکات و اصرار را تکرار کرد. و نهایتا خودش به استاد عمرانی گفت با من هم‌گروهی شده است. وقتی استاد جلوی کلاس از من صحت این موضوع را پرسید، به ناچار تایید کردم. همه هم ریز می‌خندیدند. چون تقریبا همه شاهد اصرار‌های فرامرز بودند. بعد از کلاس با رفیق کله پتش همراه ما شدند. فرامرز با لبخند عریضی گفت: -دیدی گفتم قبول می‌کنی؟ نگار به جای من جواب داد: – می‌دونی که

مجبور شد؟ فرامرز صورتش را جلوی صورتم خم کرد: – آره؟ مجبورت کردم؟ خوشحال نشدی یعنی؟ می‌خواستم اخم کنم اما به هر دلیلی نتوانستم. فرامرز صورت مرا به نگار نشان داد. – دیدی خوشحاله؟ نگار مرا به سمت خودش کشید.- اعتماد بنفست ماشالله کل دانشگاهو جواب میده. فرامرز به نگار چشمک زد. – کجاشو دیدی! راهشان را جدا کردند و رفتند. طبیعی بود که لبخندم خشک شد؟ چرا اینقدر راحت به همه چشمک می‌زد؟ آن هم زمانی که به من پیشنهاد دوستی داده بود!

به نگار نگاه کردم و گفتم: میشه ازت یه خواهشی کنم؟ نگار منتظر نگاهم کرد. -اگر یه وقت خر شدم و خواستم به پیشنهاد دوستیش فکر کنم جلومو بگیر. نگار خندید و سر تکان داد. واقعا دلم می‌خواست کسی جلویم را بگیرد. می‌دانستم که حال دلم شبیه راه رفتن روی زمین صابونی است. نیمکت تکانی خورد و ثانیه‌ای بعد فرامرز کنارم نشسته و مشغول خوردن ساندویچ نیم‌خورده ام شد. تابی به چشمانم دادم و دوباره سرم را در کتاب فرو بردم.- میگم تحقیقو به کجا رسوندی؟