دانلود رمان آتانازی از هانی زند با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی.  نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. لالی بچه؟ با توام…تند و کوتاه جواب میدهم: نه! نه آقا؟! و برای آن که لال شدنم را توجیه کرده باشم اضافه میکنم. نشنیدم! نگاه عاقل‌اندرسفیهی به صورتم می‌اندازد… دستم را روی دستگاه کوچک ضبط صدای انتهای جیبم میفشارم…باید استارتش کنم؟ مکالمات‌ عادی هم ممکن است به کار بیایند؟

خلاصه رمان آتانازی

خیره در صورتم همچنان دهانش را برای جویدن لقمهٔ لعنتی می جنباند. چنگ به موهایم میکشم و دور خودم میچرخم. چشمم به یک کلاه کوچک سرمه ای رنگ افتاده جلوی درب خروجی سالن خیره میماند. کلاه سامی… هانیه گفته در خواب پسرکم را برده اند. جواب چیو بدم بابا جان؟چشم از کلاه روی زمین افتاده میگیرم و پایکوبان سمتش میروم. به جان سامیار جواب منو درست ندی میزنم همه چیو میترکونما! با اجازه کی بچه منو دادی رفته؟

بالاخره لقمه اش را پایین می فرستد و دست که به استکان چایش می اندازد دیگر عنان از کف میدهم. جوری استکان را از دستش می کشم که نیمی از چای روی میز می ریزد. جواب منو بده ! فکر میکنی زنی که شب تا صبح کنارته و اونوقت زن خوبیه، لیاقت مادری کردن برای بچه ای که خودش زاییده رو نداره؟ با آخرین توان روی میز میکوبم. همین الان زنگ میزنی زنیکه ورداره بچه منو بیاره من اعصاب ندارم حاجی !

چرا خودت نمیزنی؟ چون اون کثافتو تو شیر میکنی! پشتش به تو گرمه وگرنه من بلدم باهاش چه طوری رفتار کنم…لازمه که بچه چند روزیو پیش مادرش باشه ! نعره میکشم: لازم نیست! اینو من تعیین میکنم باباجان ! دستم را به کمر میزنم. زنگ بزن بابا! زنگ بزن اینقدر با اعصاب من ور نرو…شاید این دوری باعث بشه سر عقل بیای و بری ازش معذرتخواهی کنی تا برگرده سر خونه زندگیش و آبروی منو بیشتر از این پیش پدرش نبری! هیستریک میخندم.