دانلود رمان شهر بی شهرزاد از پرستو اسحقی با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

شهرزاد دختری هفده ساله که در یک تصادف ناگهانی پدر و مادر خود را از دست میده و مشکل بدتر آنکه عموی نامردش ارث نه چندان زیاد برادرش را بالا می کشد و سرپرستی شهرزاد رو قبول نمی کنه. حالا می ماند شهرزادی که در آن شب کذایی سپرده شده بود به خانواده حاج سبحان صالحی…

خلاصه رمان شهر بی شهرزاد

شهرزاد همچون کودکی خود را در آغوش گرفته بود و اشک هایش همچون سیل روی گونه هایش سرازیر می شد. از چانه اش روی لباس هایش می افتاد و خیس می کرد. دلش نمی خواست محتاج کسی باشد و مزاحم زندگی دیگران بشود، اما انگار زمانه با او لج کرده بود که زندگی اش روز به روز به سمت تاریکی فرو میرفت. بیشتر از هر دردی حرف ها و یزدان بود که قلبش را تیکه تیکه می کرد، مگر کالا بود که به او میگفت باید نگهش دارند تا عمویش بیایید و تحویل او بدهند. با این حرفش انگار در قبل دخترک خنجر فرو کرده بود اما باز هم دخترک

دلش می خواست بشیند و به چشم های زیبایش زل بزند. ممنون مریم بود که دنبالش نیامد و راحت توانست اشک بریزد و دل بی قرارش را آرام کند. بعد از یک ساعتی که پشت در نشسته بود و تازه به خواب رفته بود باصدای در تکانی به خودش داد که تمام تنش خشک شده بود و درد می کرد. به زور از جایش بلند شد و در را باز کرد. حاج خانوم با ناراحتی پشت در ایستاده بود که با دیدن شهرزاد لب زد:‌ -بمیرم برات مادر. از یزدان دلگیر نشو! اخلاقش چند روز تلخ شده! بخاطر من تو ببخش! از این زن رو به رو اش جز محبت چیز دیگری ندیده بود مگر

میتوانست از آنها ناراحت باشد. لبخند تلخی زد و لب زد: نه حاج خانوم من نمی تونم از خانواده شما ناراحت بشم شما به من پناه دادید ابروی پدرم خریدید. براشون مراسم گرفتید من تا عمر دارم مدیون شما و حاج سبحانم. با اشک من را در آغوش کشید که مریم با چادر مشکی به سر کنارشان آمد و گفت: -با مادر داریم میریم به مراسم ختم قرآن پسر همسایه که سربازی رفته بیا توام بریم… شهرزاد سردرد و خستگی را بهانه کرد تا از نگاه های همسایه ها و ترحمی که از نگاهشان می بارید دور باشد. بعد از اینکه حاج خانوم و مریم را همراهی کرد و از خانه خارج شدند …