دانلود رمان آخرین بت از فاطمه زایری با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ رویاهای مدفون در برف و خونش را از تقدیر پس بگیرد. در حالی‌ که ردپای سرگرد امیرمهدی رَها، بر برف‌های خونین، جا مانده و برچسب “پلیس خاطی” هر لحظه بیشتر به این نام وصل می‌شود؛ به نام مردی که یک‌روزی در گذشته بوی نان گرم می‌داد و حالا مدت‌هاست که کنج سلول انفرادی‌ اش، بوی خونِ آدمیزاد می‌دهد! اما حنا به این مرد باور دارد، باوری از جنس ایمان …

خلاصه رمان آخرین بت

پاییز تازه شروع شده بود و انگار هر برگی که از درخت های کوچه پایین میریخت کسی یک تکه از قلب اورا از وجودش جدا می کرد. چند روز بود که در شوک بود؛ چندروز بود که خودش هم نمی‌دانست کجای این قصه ایستاده و سروان توشه دیشب پیام داده بود که باید حرف بزنند. برای حرف زدن با او هیچ رمقی نداشت؛ ولی خودش را آماده کرده بود تا هر وقت گفت در دسترس باشد. هر چه که سروان می‌ خواست بگوید، قطعاً به امیرمهدی ربط داشت و حالا که امیرمهدی زنده برگشته بود تا لبخند خدا را نشانش دهد،

حنا هرکاری برای خوب شدن حال او می‌کرد. هرکاری برای پاک شدن اسمش از آن واژه منحوس “قاتل” که هیچ جوره به ذاتش نمی‌چسبید. هرکاری برای پشیمان کردن حانیه که او را باور نکرده بود؛ حتی برای پشیمان کردن خاله مهری که هرچه از دهانش درآمده بود، بار عارفه سادات و پسرش کرده و حتی یک بار هم احتمال نداده بود که شاید مقصر، کس دیگری باشد. آنها اولین چیزی که شنیده بودند را باور کرده و حالا صدای حاج علی اکبر بود که از گوش حنا نمی رفت. چندروز پیش وقتی وارد اتاق شد و پشت میز نشست

وقتی حنا گفت برای کمک کردن به امیر مهدی قرص و محکم است و جا نمیزند؛ او دوباره پرونده ای آورد و جلوی چشمش ورق زد آنقدر که یک جایی بالاخره به صورتش نگاه کرد و گفت: طلاق غیابی سلسه مراتب طولانی تری نسبت به زمانی که خانوم حانیه راست پندار طی کردن داره. آن روز نفهمیده بود او درباره‌ چه چیزی حرف میزند. آخر تا جایی که یادش می‌آمد حانیه خیلی ساده و راحت طلاقش را از امیرمهدی مفقود شده‌ی آن دوران، گرفته بود. حاج علی اکبر توضیح داده بود: من کسی بودم که …