دانلود رمان آرکان از صبا ترک با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

زهرا در کنار دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان دانشگاهی اش در کیش با مرد متعصب و غیرتی عرب تباری به نام ارکان آشنا می شود که برنامه هتل و گردش زهرا را خودش نقشه ریزی کرده، چون مدت ها است که به او علاقه مند و زیر نظرش دارد، ارکان از عشیره ای سرشناس است که به خاطر کینه و دشمنی برادر بزرگش از خانواده دور است و…

خلاصه رمان آرکان

روز طولانی ایست، ساعت پایانی اما خلوت تر است، هوا کم کم تاریک می شود، از صبح حتی وقت ناهار هم با علی کلامی حرف نزدم، نه این که او حرف نزده باشد، غرغرهایش را دارد. سالن که خالی می شود، دو کارگر کمکی هم رفته اند و من از درد پاهایم بعد از یک هفته استراحت و بدعادت شدن، روی صندلی ولو می شوم. _ خدا بخواد لطف می کنی جواب بدی به من؟ بالای سرم می ایستد. دست به سینه و طلبکار با یک دست شکسته. بازوی سالمش این گونه در این تیشرت مشکی و آستین کوتاه بیشتر به نمایش گذاشته می شود، مخصوصاً آن خالکوبی

های سه بعدی اش. _ من که گفتم، علی جان، یه روز پیشنهاد کار دادی قبول کردم و اومدم، الان می خوام برم، یه مدت استراحت کنم و بعد یه کاری که برای خودم باشه… دست روی میز چوبی کوچک می کوباند، انتظار ندارم و از جا می پرم. رگ های گردن و صورت و بازوهایش بیرون زده. _برای خودت…؟ من از اول با تو شروع کردم حالا چه گهی بخورم…؟ کیو بیارم…؟ به خاطر بچه هاست، آره؟ یا… نکنه زیر سرت بلند شده، زهرا…؟ نکنه چشم دختری که من چشم بهش دارم دنبال کسیه؟ فریادش آنقدر بلند است که حتماً مشتری جدیدی که آمده شنیده است.

نگاه ترسیده ام به در دوخته می‌شود، مرد قد بلندی که با کت و شلواری خاکستری در سایه روشن کافه ایستاده، بوی آشنایی غیر از بوی عود و قهوه در سالن می پیچد. _ کافه تعطیله ، آقا. علی با عصبانیت خطاب به مشتری حرف میزند، که بی توجه می رود و گوشه سالن می نشیند. _ هنوز یک ساعت به وقت تعطیلی مانده، آقا. نگاهم را به مرد میدوزم، این لهجه و صدا فقط می تواند متعلق به آقای شیخ اَرکان باشد. فضای کافه همیشه کم نور است. لپ تاپش را باز می کند. این صحنه برایم آشناست. مردی که معمولا می آمد و همان گوشه با لپتاپش مشغول میشد…