دانلود رمان آشتی از سعیده براز با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

عروسی که بعد از فوت شوهرش به اجبار باید با عموی شوهرش ازدواج کنه تا بچه ی تو شکمش بی پدر نمونه ولی بعد از دل بستن به عموی شوهرش ، حالا شوهرش زنده برمی گرده و…

خلاصه رمان آشتی

– آشتی زود باش، دیر کنی باید با آژانس بیای گفته باشم!!! دستی که داشت به سمت لوازم آرایش می رفت رو هوا خشک شد، می دونستم شوخی نداره و اگه دیر کنم واقعا باید با آژانس برم. بی هیچ حرفی داخل ماشین نشستم. صدای ضبط رو زیاد کرد و این یعنی دوست نداره حرف بزنم. وقتی ماشین رو پارک کرد با قدم های سریع و بلند به سمت فرودگاه رفت. منم مثل بچه ها به دنبالش می دویدم. با اینکه رفتارش همیشه همین طوره ولی بازم دلم از کارش می گیره… تو چشم هام اشک جمع میشه…

آروین توی این دو ماه زندگی یک بار هم منو آدم حساب نکرد. در همین حین که مدام چشمم به آروین بود تا گمش نکنم، به چند نفری برخورد کردم و با یه ببخشید دوباره به سمت آروین دویدم تا توی شلوغ فرودگاه گمش نکنم. بعد از کلی دویدن بالاخره بهش رسیدم. دیدم که دست رو شونه ی مردی گذاشت و با هم مشغول احوال پرسی شدند. کنجکاو بودم کیه که آروین اینقدر باهاش صمیمی رفتار می کنه؟! و با دیدنش فراموش کرده که به استقبال عموش اومده.

اونم کی؟ عموی عزیزش… کم کم داشت از این عمویی که هنوز ندیده بودمش بدم میومد. آروینی که نسبت به همه چیز یی تفاوتِ ولی اسم هیمن از زبونش نمی افته!!! -مگه نیومدی استقبال عمو؟؟ -پس واسه چی زل زدی و هیچی نمیگی؟! -آخه عموت رو ندیدم!!! آروین پوزخندی زد و گفت: -عینک لازم هم شدی انگار!! یعنی تو واقعا این مرد به این بزرگی رو کنار من نمیبینی؟؟!! چشمهام از تعجب گرد شده بود، انگشت اشاره مو به سمت پسر جوونی که بهش می خورد هم سن وسال آروین باشه گرفتم و گفتم…