دانلود رمان آندرومدا از صبا عابدی با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

آذر قصه تنهاست اما قویه… نمیشینه و میجنگه ولی قلب مهربونش اجازه خراش نمیده، قلبش فقط پرستار دلایِ مهربونه! یه روز از بین همه مریضای قلب آذر، مریضی میاد که به مریضِ دائمی اون تبدیل میشه… مریضی که با نفرت از آذر شروع میکنه اما دیگه بدون اون نمیتونه، رگِ سرش محتاج چشمای پرستار دلش میشه؛ اونقدری که دنیا بین عشق آتشین پرستار دل و مریضِ نگاهش متوقف میشه…

خلاصه رمان آندرومدا

جلوی یه ساختمون شش طبقه وایساده بودم و فقط نگاه می کردم… از این همه جلال سرمو گرفته بودم بالا… این ساختمونا کجا بود ما که نمیدیدیم؟! قشنگاش که اینجاست زشتاشم طرف ما… تا اینجا هم خدا فرق گذاشتی آخه؟ کلافه مقنعه ام رو تکون دادم و زیرلب گفتم : حالا کدوم طبقه این خراب شده اس؟ مردم از گرما! با هزار تا آیه و صلوات رفتم تو… اینجاش دقیقا عین این فیلما بود… یه لابی بزرگ با صد مدل مبل و هزار مدل لوستر و چراغ… نگهبانم داشت تازه… از این کت و شلواریا هستنا… که نگاهت میکنن میگرخی تو شلوارت… از اونا!

چشم چرخوندم دیدم از اینا که جرعت نمیکنم بپرسم.جایی هم ننوشته کدوم طبقه اس… به پیرمردی که روی صندلی نشسته بود لبخندی زدم و پاتند کردم سمتش: ببخشید آقا… شرکت آرسیما کدوم طبقه اس؟ مرده یه نگاه چپکی کرد و گفت: داخل آسانسور روی شماره طبقه ها نوشته شده! لبخند زوری زدم تا از ضایع شدنم جلوگیری کنم… ولی دیگه ضایع که هیچی… نزدیک بود مایع هم بشم! ممنون زیرلبی گفتم و عقب گرد کردم سمت آسانسور… همونطوری زیر لب گفتم: همین مونده بود این منو ضایع کنه که کرد… دستشم درد نکنه! شرکت آرایشی

بهداشتی آرسیما.. نفس عمیقی کشیدم و خداروشکری زیرلب گفتم. درو باز کردم و مردد پامو داخل گزاشتم. ماشالله مثل سالن مد بود… ولی چشم میچرخوندی مرد نمی دیدی… همه خانوم بودن با یونیفرم شیک سورمه ای! حتما رییسش از اون مردای هیزه که این همه زنو جمع کرده تو شرکتش… لبمو گزیدم… بنده خدا چرا وقتی چیزیو نمیدونی الکی چرت و پرت حراج میکنی برای خودت؟چشممو تو کاسه چرخوندم و رفتم جلو تااز اون منشی مو بلوند و بسی زیبا بپرسم رییس وسواسی شون کجاست! دستی به مقنعه ام کشیدم و پرسیدم : سلام ببخشید به من گفتن …