دانلود رمان اسیر پادشاه از zoey_draven با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

لانا در سیاره ی داکار با برادرش زندگی میکنه. مردم داکاری به شدت به زمین هاشون اهمیت میدن و وقتی برادر لانا زمین زراعیشون رو آتش میزنه یکی از شش پادشاه داکار برای کشتن کیوِن به روستای اونها میاد ولی لانا جون خودش رو به جای جون برادرش پیشنهاد میده. اما پادشاه داکار با دیدن لانا نقشه ی دیگه ای برای اون میکشه. پادشاه جون اون و برادرش رو میبخشه به شرط اینکه لانا به اون خدمت کنه. پادشاه اونو مجبور به کارهایی میکنه که باعث میشه از خودش متنفر بشه…

خلاصه رمان اسیر پادشاه

حرکت پشت سرم باعث شد پادشاه نگاهش را از من بگیرد. قبل از اینکه بفهمم چه اتفاقی افتاده، کیون پرید و یکی از شمشیرهای طلا را از دست یکی از افراد داکری در دایره ی محاصره گرفت، مرا کنارش هل کننده بود ولی شمشیر برایش سنگین بود. حتی وقتی در هر دو دستش گرفت و سعی کرد به سمت پادشاه که به سادگی از آن حمله ی ناشیانه عقب پریده بود دوباره حمله کند. وحشت درونم را پر کرد و جیغ کشیدم. ” کیون بس کن ” احمق!  احمق! احمق! قطعا حالا او را می کشتند. وقتی داکاری ها سلاح هایشان را جلو بردند پادشاه داکاری دستورداد. ” نیک ، پیروث ” ! آنها فورا ایستادند،

هرچند شمشیرهایشان را پایین نگرفتند، فقط به سادگی حرکت به جلو را متوقف کردند. پادشاه جلو رفت، لبه ی شمشیر را گرفت و بسادگی از دست برادرم بیرون کشید. به نظر میرسید اندازه ی او رشد کرده و صورتش تیره تر شده، رفتار برادرم دوباره به داکاری ها بی حرمتی کرده، پادشاه رفتم و بینشان قرار گرفتم. ” ل..لطفا … من همین الان باهاتون میام… لطفا بهش…. بهش صدمه نزن “سوراخ های بینی اش گشاد شد ولی حداقل توجهش روی من بود، نه برادرم. التماس کردم. ” لطفا ” و من هرگز در زندگی ام التماس نکرده بودم. وقتی صحبت از برادرم بود… تنها خانواده ای که برایم مانده هیچ غروری

نداشتم. ” لطفا ، فقط منو ببر، قول میدم که بهت خدمت کنم، هرکاری که بخوای انجام میدم فقط بهش صدمه نزن ” لحظات طولانی گذشت تا تنش موجود آرام شود. حتی داکاری ها با نفس های بریده منتظر تصمیم پادشاهشان بودند. او بالاخره غرید. ” ما حالا راه می افتیم ” آرامش مرا سست کرد ولی زمانش کوتاه بود. در یک حرکت سریع همه ی داکاری ها شمشیرهای طلایشان را غلاف کردند در حالی که پادشاه بسمت ورودی روستا حرکت کرد. وقتی پشتش را دیدم دهانم باز ماند. انگار که بی رحمانه شلاق خورده بود. از بالای شانه اش غرید. ” حالا بیا ” و ایستاد و منتظرم ماند. کیون ایستاد…