دانلود رمان انتقام به طعم عشق از مطهره حیدری با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

آرشام رئیس بی‌رحمی که بعد از خیانت معشوقش تبدیل به بی‌رحم و مکارترین فرد روی زمین میشه… انتقام می‌گیره از دخترای بی‌گناهی که تنها گناهشون هم جنس بودن با معشوقشه.. حالا که آرشام توی فریب دخترا قهار شده نورا به عنوان مترجم پا به شرکت قتلگاه‌ احساس‌وار میذاره که یه ببر زخمی منتظر به دام انداختن سوژه‌ بعدیشه!اما در این میان استاد دانشگاه نورا عشق قدیمی خیانت‌کار خودش از آب درمیاد که از عمد وارد دانشگاه شده تا باز به نورا نزدیک بشه که از قضا این استاد پسر دایی آرشامه!اما خانواده‌ی نورا با خانواده‌ی پر نفوذ آرشام چه ارتباط دیرینه‌ای می‌تونند داشته باشند و دقیقا نورا کیه!!

خلاصه رمان انتقام به طعم عشق

“آرشام” با خستگی کنارش نشستم. – حال مامانم چطوره؟ نبینم اینقدر دپرس باشی. -چی بگم پسرم؟ این امیر خیلی لج باز شده، میدونم میگه زود برمیگرده ولی برنمیگرده. دستمو دور گردنش انداختم. – بابا ولش کن، چرا حرص الکی میخوری آخه؟! اونی که داری درموردش حرف میزنی بیست و پنج سالشه! نفس عمیقی کشید. – دایی و خاله ی خدابیامرزت قبل از مرگشون رزیتا و امیر رو دست من سپردند، باید هواشونو داشته باشم. خواستم حرفی بزنم اما صدای بلند رزیتا خونه رو روی سرش گذاشت. – میدونم خاله جونم اما این امیر کله شق

مردیه واسه خودش. بهمون رسید و کولشو به سمتم پرت کرد که سریع گرفتمش و با حرص بهش برگردوندم که با خنده گرفتش. خودشو روی مبل دو نفره انداخت و دراز کشید. مامان لبخندی زد. شما دوتا کنارمید، دوست دارم امیرم باشه، ما یه خونواده ایم، آخه ما چهارتا غیر از هم کیو داریم؟ اخم کردم. -بابا رو یادت رفت! – آخه اون کی ایرانه پسرم؟ انگارنه انگار که کل زندگیش اینجاست! پوزخند محوی کنج لبم نشست. راست میگه. رزیتا با چشم های بسته گفت: اینقدر حرص نخور فداتشم، صورتت چروک شد. مامان با اخم دستی به صورتش کشید و عصبی

گفت: غلط کردی! مگه هنوز چند سالمه؟ هردومون به این حساسیت همیشگیش روی پوست صورتش خندیدیم. صدای خندم با صدای زنگ گوشیم قطع شد. از روی میز برش داشتم که دیدم آرشه. رزیتا روی مبل نشست و با فضولی بهم چشم دوخت. تماسو وصل کردم که مثل همیشه زودتر شروع کرد به حرف زدن. – حرف نزن بذار حرف بزنم، مخالفت بکنی دمار از روزگارت دمار میارم. ابروهام بالا پریدند. -امشب دانیال دعوتمون کرده مهمونی، تولد دوست دخترشه، گفت حتما حتما باید بیایم وگرنه دیگه نگاهمونم نمیکنه. با تعجب گفتم: مگه هنوز با نیناست؟!