دانلود رمان دلبرک گمشده (جلد دوم) از ناشناس با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

گیج و منگ به روبه رو خیره شده بودم هیچی نمی فهمیدم چی به چیه… بابا و دایه سعی می کردن باهام حرف بزنن اما من چیزی درک نمی کردم ذهنم فقط هول این می گشت که اسمای من توی اتیش سوخته.. که اسمای من نیست… خندیدم شروع کردم به خندیدن… صدای خنده هام اوج گرفت… تا اینکه تبدیل شد به صدای گریه… عین دیوونه ها شده بودم… کارم یک ماه این بود… صدای باز شدن در اومد نگاهم بالا اومد و به دایه دوخته شد… اونم این یک ماه پیر شده بود یا کارش رسیدن به من بود یا کارش رسیدن به بچه ها… وارد اتاق شد…

خلاصه رمان دلبرک گمشده

“راوی” دایه بازوی خان رو چنگی زد با گریه گفت : اراد چشه خان.. بچم چشه.. اون تو دارن باهاش چکار میکنن. خان نگاهی به دایه کرد با لب های فشرده گفت: اروم باش ماهرخ… خودمم نمی دونم… صبر کن دکترا بیاین ببینم چشه… دایه با بغضی عمیق از خان فاصله گرفت داشت خفه میشد… نمی تونست بغضش رو قورت بده… قطره اشک تند تند روی گونه هاش بود حالش داشت بد میشد نفس عمیقی کشید خان نگران اومد سمتش دستی به بازوش گرفت و فشاری داد.. _خوبی ماهرخ؟؟ دایه نگاهی به خان انداخت همون موقع با زل توی

چشم های خان بغضش شکست و اشکش کامل روون شد… خان نفسی بیرون داد ماهرخ رو کشید کنارش دستی به سر دایه زد. -اروم باش ماهرخ اراد خوبه تا اون بیاد از اتاق بیرون تو که هلاک شدی زن… گریه نکن… ماهرخ با هق هق پیراهن ماهرخ رو چنگی زد… با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن. انگار که واقعا اراد طوریش شده باشه… خان دایه رو دلداری می داد اما بی فایده بود… دایه حرف نمی فهمید تا چشم های باز اراد رو نمی دید اروم نمیشد تا اینکه در باز شد نگاه خان و دایه سمت در کشیده شد… دکتر از اتاق بیرون اومد با چند تا پرستار…

قلب دایه فرو ریخت رفت… از بغل خان اومد بیرون رفت سمتش.. با همون چشم های اشکی گفت: حال پسرم… خوبه؟؟ حال پسرم… نمی تونست درست حرف بزنه از گریه زیاد دکتر نفسی بیرون داد سری تکون داد و گفت: اره..خانم حالش خوبه فقط فشار عصبی بهش وارد شده. دعوا کرده!؟؟ یا خبر شکه کننده ای شنیده کدومش!! دایه گیج بهش زل زد نمی دونست چی بگه!! _چه دعوایی!؟ چی داری میگی هوم!؟ -اون تموم این چند هفته رو از عمارت بیرون نرفته… فقط توی عمارتش رو می گیره… از لام تا کام حرف نمی زنه… فقط سکوت میکنه…