دانلود رمان رویای واقعی از فاطمه اصغری با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

سه تا دوست سه تا خواهر سه تا دوست واقعی و صد البته شیطون این سه تا دوست با هم توی یه خونه زندگی میکنن اما… سه نفر دیگه بهشون اضافه میشن که باهم شیطونی کنن و دنیارو با خنده هاشون بترکونن …

خلاصه رمان رویای واقعی

“انالی” اتاناز هیچوقت تحمل درد رو نداشت، دیانا بیقراری می کرد، پندار یه جا نمی ایستاد، آریا با دکتر حرف میزد و آتاناز هنوز بیهوشه‌. دکتر از بیهوشی طولانیش نگران شده بود و اومد بالا سر آتاناز تا معاینش کنه چراغ قوه رو گرفت تو یه دستش و با اون یکی دستش چشمای اتانازو باز کرد. اتاناز سریع خودشو از زیر دست دکتر کشید بیرونو اول به دکتر نگاه کرد و گفت: شما همیشه با کسی که خوابه اینجور رفتار می کنید!!؟ برای یه لحظه همه جا سکوت شد و همه به اتاناز نگاه می کردیم. آتاناز یه چشم غره رفتو دوباره اروم دراز کشید.

تا حالا این بیدار بود؟ یعنی ما الکی نگران شدیم؟ پندار: تو خواب بودی و ما داشتیم سکته می کردیم؟ آتاناز: عقلتون می رسید صدام میزدین. همه با دهن باز به آتاناز نگاه کردیم پندار رفت و با یه حرکت بلندش کرد که داد آتاناز در اومد. آتاناز: هووووی وحشی نمیبینی پام درد میکنه کجا میبری منو. پندار با حرص گفت: باید پاتو گچ بگیری آتاناز: چی؟ برای چه مدت؟ من: یه هفته. آتاناز: امشبو چیکار کنم. به دیانا نگاه کردم اونم شونه هاشو به معنی نمیدونم انداخت بالا. پندار و آتاناز رفتن پای اتانازو گچ بگیرن وقتی از اتاق اومدن بیرون اتاناز مظلوم

بهمون نگاه کردو گفت: دلد میتونه. وای آدم دلش می خواست بره بچلونتش به قول دیانا گوگولی شده بود. اریا رفت ماشینو آماده کنه، اهورا رفت صندوق تا حساب کنه، منو دیانا به اتاناز کمک می کردیم، پندار پشتمون راه میومد و به پای آتاناز نگاه می کرد من: کی بره عصا بگیره!؟ پندار: من میگیرم. یهو یکی زد تو سرم. آتاناز: خاک برسرت خودت چلاغی میدی این بگیره. من : چیکار کنم خوب؟! آتاناز به دیانا نگاه کردو چشاشو لوچ کردو ادای منو درآورد چیکار کنم خوب؟ بهش چشم غره رفتمو گفتم: همینجوری هستی. آتاناز یه ابروشو داد بالا و گفت …