دانلود رمان ساقی من باش از دوشیزه با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

کلید انداختم و در و باز کردم.. زیر چشمی نگاهی به سالن خالی انداختم.. انتظار داشتم مثل همیشه ببینمش که با شنیدن صدای کلید… جلوی در وایستاده و در حالی که سرش پایینه خوش آمد بگه… ولی نبود… با خودم گفتم حتما خوابش برده… دلم و خوش کردم که با دوتا سیلی جانانه از اونایی که رد چهاتا انگشت بلافاصله روش حک میشه از خواب بیدارش کنم… برای همین بلند صداش نکردم و آروم رفتم سمت اتاق خواب…

خلاصه رمان ساقی من باش

تماس قطع شده بود و من هاج و واج مات فضای رو به روم بودم… نیما حالش بده؟؟؟ محاله… نیمای من قویه… کسی نمیتونه بلایی سرش بیاره… اینامیخوان رابطه مارو خراب کنن… ولی آخه بهم خوردن رابطه ما چه سودی براشون داره… یاد اسمی که گفت افتادم… ارباب پاشا… اسمش و شنیده بودم… حتی یه بارم تو یه مهمونی دیده بودمش… ارباب بود ولی نه به جذابیت و اقتدار نیما… همیشه به اعتبار نیما حسادت می کرد… چون انقدر با برده هاش بد رفتار می کرد که همه به یه ماه نکشیده از پیشش می رفتن…

اعتبارش بین دور و بریاش زیر سوال رفته بود. در حالی که همه نیما رو قبول داشتن… و حالا هم بالاخره زهرش و ریخت… بادستای لرزونم شماره نیمارو گرفتم… خدایا جواب بده… خدایا جواب بده… چشمامو بسته بودم و زیر لب دعا می کردم ولی هر بوق آزاد مثل ناقوس مرگ تو گوشم پخش میشد… تماس قطع شد و کاش همون موقع ضربان قلب منم قطع میشد… نیما هیچوقت تماس منو بی جواب نمی ذاشت… حتی وقتی سرش شلوغ بود برمی داشت و می گفت بعداً زنگ میزنم… گوشیم تو دستم لرزید…

اس ام اس بود… با فکر اینکه شاید نیما باشه سریع بازش کردم ولی همون مرده بود که یه آدرس برام فرستاده بود و زیرشم نوشته بود عجله کن… تردیدو کنار گذاشتم… دوییدم سمت اتاقم تا حاضر شم… چه اهمیتی داشت که نیما تاکید می کرد هیچوقت بی اجازه از خونه بیرون نرم و به طور قطع تنبیه سختی در انتظارم بود… من نگران نیما بودم و اون لحظه چیزی به جز دیدنش آرومم نمی کرد… حتی ! اگه احتمال این اتفاق یک درصدم باشه بازم ارزش داشت که بهش بها بدم… یه آژانس گرفتم و آدرسی که…