دانلود رمان عطر نیلوفر آبی از زیبا ستاری با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

دستم را در آب زلال رودخانه فرو می برم، امواج آب دستم را نوازش می کند و انگشتانم را به حرکت در می آورند. نیلوفر های آبی که روی آب برای خودشان می رقصند چشمانم را می گیرند، دستانم را جلو می برم و آرام لمسشان می کنم که ذهنم پی آن اتفاق می رود، اتفاقی که تمام زندگی ام را زیر و رو کرد، باعث شد چشمانم در عسلی وحشی چشمانت غرق شود و نخواهد دیگر نجات پیدا کند، تو و آن عطرت به تمام زندگی من تبدیل شده اید….

خلاصه رمان عطر نیلوفر آبی

سلدا بیا بشین غذات رو بخور. -نمیکام. (نمیخوام) و باز هم صدای سیم های گیتار بلند شد. با حرص نگاهش کردم و سعی کردم آرام باشم: قربونت برم پدر اون رو در آوردی، از دیشب هی زدی بیا فرار که نمی کنه! باز هم نیامد که این دفعه با جیغ نامش را صدا کردم که بغ کرده و دست به سینه به آشپز خانه آمد: -ها؟ اخمی کردم: -ها نه و بله.حرفی نزد که با مهربانی گفتم: غذا نمی خوری؟ -نه. -باش من که دارم غذام رو می خورم و بعدشم می رم خونه ی مامان جون شما بشین تا شب که شام خوردی با مامان بیا. اخم هایش از هم وا شدند: ماما جو؟ -آره. بی حرف به سمتم آمد و دست هایش را باز کرد که

یعنی من را بالای صندلی بنشان. آرام بغلش کردم و او را روی صندلی گذاشتم که لبخند دندان نمایی زد: -اشنمه.(گشنمه)می دانستم گشنه اش است و فقط به خاطر بازی با ساز بیچاره ی من نمی آمد. در ظرف کوچکش برایش ماکارانی کشیدم و چنگالش را دستش دادم سریعا خواست شروع کند که گفتم: سلدا خانم صبر کن. سپس پیش بندش را برایش بستم و گفتم: می خوای کل لباست رو چرب کنی؟ غذا رو هم که نمی ذاری من عین آدم بهت بدم. اخمی کرد: _کودم.(خودم) دستم را عقب کشیدم: باشه باشه خودت بخور شما مختاری. چیزی نگفت و مشغول ماکارانی خوردن شد. سرم را بالا آوردم و

مامان را خطاب قرار دادم: مامان تو شب می آی؟ -اومدن من معلوم نیست، شما برین. پوفی کشیدم: باز چرا؟ -سرم درد می کنه حالم خوب نیست. از جایم بلند شدم و با دیدنش که سرش را با شالی بسته بود و روی مبل دراز کشیده بود گفتم: چت شد یهو؟ خوب بودی که! نمی دونم میگرنم یهو گرفت، برو حاضر شو داییت رو منتظر نذار. -تو چی پس؟ -عمت می آد پیشم می مونه، نگران من نباش مامان. سرم را تکان دادم و به غذای سلدا نگاه کردم، خوشبختانه خیلی نمانده بود تا تمام شود، به رویش لبخندی زدم: عزیزم می ذاری من بدم دهنت؟ زود تر بخوریم بریم. با شنیدن جمله ی رفتن سریعا…