دانلود رمان هایکا از الناز بوذرجمهری با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد..خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟دستش را روی قفسه سینه اش می‌گذارد و کمی به عقب می‌رود..قلبم مچاله شده از پر پر شدن ناصرم..چه می‌دونستم شب عقدش دسته گلم از دست میره؟

خلاصه رمان هایکا

ماهور حوله کوچکی دور سرش پیچید و جلوتر رفت. مرسی عزیزم چی درست میکنی؟ آوا نگاهی به ظرف غذا انداخت.
خورش قیمه بادمجون از اونا که دوست داری. اوم آوا خانم غذاهای ایرانی هم بلده؟! آوا چشمش را ریز کرد و به نشانه قهر رو گرداند. بله که بلده بالاخره دنبال شوهر ایرانیه باید غذای ایرانی هم بلد باشه. آوا خیره به گودی پای چشمان ماهور بود و ماهور عجیب این روزها به فکر هایکا…

هایکایی که چند ماه نه زنگ میزند نه دیگر جلوی راهش
قرار می گیرفت….شوهر کردن خوب نیست. حداقل برای من که خوب نبود! شکایت داشت از عالم و آدم اما چه می کرد وقتی اعتماد کرد و بدون هیچ توضیحی کنار گذاشته شده بود. بیا… بیا بخوریم که سرد می شه. سری تکان داد و بعد از فشردن دستگیره در از ماشین خارج شد. به کمک آوا چمدان را داخل خانه برد و داخل اتاق خواب قرار داد.

برو یه دوش بگیر ماهور خیلی نیازه برات. ماهور هم این نظر را پسندید. شدیدا نیاز به حمام و آب ولرم داشت. به طرف اتاق رفت و لباس های تمیز به همراه حوله برداشت.
به حمام رفت و دوش کوتاهی گرفت. دلش میخواست بیشتر زیر دوش بماند، اما کوفتگی بدنش این اجازه را نمیداد. این همه بی حالی و خستگی از کجا می آمد؟
انگار کوه کنده بود! بی حوصله از حمام درآمد و بعد از خشک کردن خودش لباس هایش را تنش کرد…