دانلود رمان ویرانگر از سمیرا پروانه با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

اسرا یه دختر مذهبی و دانشجو بود که مثل بقیه ی دخترا منتظر شاهزاده ی سوار بر اسب سفید زندگیش بود و حتی تو خیالاتش هم تصور نمیکرد مرد زندگیش همون افسر پلیس گیج و عجیبی باشه که به طور اتفاقی تو یه شب تابستونی سر از اتاقش درمیاره و بهش دست درازی میکنه… بعد اون شب اسرا موند و یه تن دست خورده و روح زخمی که پیشنهاد ازدواج اون مردو قبول نمیکرد اما اینبار بازهم سرنوشت بیکار ننشست…

خلاصه رمان ویرانگر

با مرور ھر ثانیه اش انقباض عضلات تنم کمی بیشتر شد. من با یادآوریه آن شب ھر لحظه جان میدادم و نمی مردم …چه به روزم آمده بود؟ سرم را بین دستانم گرفتم. چرا از یادم نمیرفت؟ چرا فراموشی نمیگرفتم؟ چرا مرور زمان ھیچ تاثیری روی خاطرات نحس آن شب نداشت و من ھمه اش را ھر روز بھتر از دیروز به یاد داشتم؟ در دل پیش خداوند گلگی میکردم و از او کمک میخواستم. یاد حرف ھای امروزش که افتادم تمام تنم از عصبانیت لرزید و دندان ھایم روی ھم قفل شد.

از من میخواست شکایت کنم…خودم ھم به این موضوع فکر کرده بودم ولی شکایت کردن دردی از من دوا نمیکرد. بدتر باعث رسوایی ام میشد. من اگر شکایت نکرده بودم بخاطر خانواده ام بود. آن ھا دق میکردند. میدانستم…ما درم از غم من پیر میشد و پدرم زیر آن ھمه فشار کمرش میشکست… زندگی تنھا فرزندشان به گند کشیده شده بود و ھیچ راھی ھم برای جمع کردنش وجود نداشت. گفته بود میخواھد با من حرف بزند…جبران کند…

من چطور به این آدم اعتماد میکردم؟ به کسی که آنطور وحشیانه به من دست درازی کرده بود؟ داخل اتاق جلسه، دور یک میز نشسته بودیم و مجید روی پرده ی نمایش مقابل پروژکتور اطلاعات جمع آوری شده ی پرونده ی جدیدمان را ارائه میداد. نگاه من به پرده و محتویاتی که روی آن به اجرا میرفت بود اما خودم جای دیگری سیر میکردم. جایی حوالی چشم ھای سیاه آن دختر. جناب سرگرد؟