دانلود رمان بی تابی از نیلا با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

زیبا دختری پر از کینه و حس انتقام، بعد از چهار سال از زندان آزاد می شود. او با آسیبهای جسمی و روحی از زندان، برای انتقام از مسببین بدبختی هایش باید به ملاقات نعیم در دبی برود. برای همین با همفکری وکیلش فرزاد، راهیِ جنوب می شود که درگیر رو دست خوردن ها و همراهی همسفر اجباری و اتفاقات جدیدی می شود.

خلاصه رمان بی تابی

برای خرید حلقه به یکی از طلا فروشی هایی که زمانی بیشتر خریدام رو اونجا… انجام می دادم رفتیم… صاحب طلا فروشی… مدل های مختلف و گرون قیمتش رو به در خواستمون مقابلمون گذاشته بود همه مدلها رو از نظر گذروندم و یکی رو برای امتحان برداشتم .دستمو جلو صورتم گرفتم و به انگشتر توی انگشتم… با چرخوندن دستم به راست و چپ با دقت نگاه کردم خواستم مدلای دیگه رو هم امتحان کنم که سرگرد یکی دیگه از بین مدلها رو برداشت و به سمتم گرفت لحظه ای به انگشتر توی دستش خیره شدم… از انتخابش بدم نیومد…

انگشتر رو ازش گرفتم و انگشتم کردم … نسبت به انتخاب قبلیم بهتر بود از گوشه ی چشم نگاهی بهش انداختم و گفتم: -چطوره؟ -سلیقه من که همیشه عالیه… اما باز نظر خودته دندونام از شدت خنده نمایان شد: -روز خرید حلقه با خانومت… هم حتما نظر خودتو با این چرب زبونیا … بهش غالب کردی نه؟ -اصل اینکه من بپسندم… چون من باید از دیدنش لذت ببرم… نه کس دیگه… از قدیمم… همین طور بوده. خیره به انگشتر توی دستم… لبخندی زدم و گفتم: -خودخواه. انگشتر خودشم برداشت… دستش کرد و دستشو کنار دستم رو هوا نگه داشت…

به انگشتای دستش نگاه کردم: -مثل اینکه جز اسلحه چیز دیگه ای توی زندگیت… دست نگرفتی…؟ خیره به دست خودش و دست من گفت: -سیزده سالم که بود… سر زمین مردم… بیل و کلنگ می زدم… اونقدر که کف دستام تاول می زد… وقتیم که خشک می شدن… تاولای بعدی در می اومدن و یه لایه سفت و سخت و زمخت کف دستم درست می کردن. متعجب بهش خیره شدم… از نوع نگاهش به حلقه ها فهمیدم ازشون خوشش اومده… ذهنم پر از سوال شده بود: اهوم.. بعضی چیزا اومد داره… قشنگه. نگاهشو از انگشترا گرفت و دستشو پایین آورد …