دانلود رمان شاهزاده مافیا (جلد اول) از J_M_Darhower با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

چی می‌شه وقتی در یه خانواده‌ از ریشه مافیایی متولد بشی، پدرت دُن باشه اما تو هیچ علاقه‌ای برای گرفتن جایگاهش نداشته باشی؟ چی می‌شه اگه تو یه مهمونی مافیایی چشمت به یه دختر زیر سن قانونی بخوره که بعنوان برده تو خونه‌ی یکی از کاپوها نگه داشته می‌شه و عشق مثل یه آذرخش بهت می‌زنه؟ چی می‌شه اگه بخوای از اعتبار مافیائیت بعنوان یک پرنس مافیایی استفاده کنی و اون دختر رو نجات بدی؟ اینجاست که روسای مافیا برات یک شرط می‌ذارن؛ یکی از ما باش تا اون دختر رو آزاد کنیم. وقتی مجبوری به‌خاطر یک برده زندگی خودت رو وثیقه بگذاری و وارد دنیای سیاه مافیا بشی. آیا عشق ارزشش رو داره؟

خلاصه رمان شاهزاده مافیا

طی هفته های بعد دوری گزینی دوباره روش زندگی هیون شد، اما در اعماق وجودش می دونست که نمیتونه به همین منوال ادامه بده. یکی از جمعه ها وقتی داشت از پله ها پائین می رفت که به کارش برسه متوجه شد تلوزیون توی سالن نشیمن خونه روشنه، درصورتی که نباید توی خونه کسی می بود. ضربانش اوج گرفت همه روزهای هفته رو اون تا ساعت سه بعد از ظهر تنها میموند دوست نداشت روتینش دستخوش تغییر بشه. بی صدا، داخل اتاق خانواده رفت و دکتر دمارکو رو نشسته روی مبل دید بدون این که حتی نگاهش رو روی هیون بالا بیاره

اون رو خطاب قرار داد «صبح بخیر، بچه.» با سردرگمی زیرلبی گفت: «صبح بخیر، مستر.» دکتر دمارکو سرش رو تکون داد «لزومی نداره من رو این طوری صداکنی باعث میشه احساس کنم منو در همون جایگاهی که آنتونلی بود قرار میدی و از نظر خودم من آدم بهتری نسبت به اون هستم.» «متاسفم، قربان.» «نیازی نیست عذرخواهی کنی اگه دوست داری، من رو وینسنت صدا بزن.» از این که مرد ازش می خواست اون رو به اسمش صدا بزنه، شوکه شد. «میتونم چیزی براتون بیارم؟ «نه، منتظرت بودم حواسم بهش نبود اما لازمه امروز چکاپ بشی.»

چشم هاش گشاد شد. «نباید زیاد طول بکشه» گفت، بالاخره نگاهش رو به هیون داد. «جنبه‌ی روشن قضیه اینه که میتونی برای مدت کمی از خونه بری بیرون از موقعی که اینجا اومدی بیرون نرفتی.» حقیقت نداشت، اما حرف دکتر رو درست نکرد. دکتر طی به رانندگی ده دقیقه ای، اونو به یه ساختمون آجری کوچیک برد، تابلوی سفید روی ساختمون، بالای ورودی اصلی میگفت که اونجا کلینیک شهره. برخلاف بیمارستان شلوغ که اونور محوطه ی پارکینگ دیده میشد کلینیک تاریک و خالی بود هیچ احدی اونجا نبود.«امروز بسته است برای همین هم کسی کارمون رو قطع نمی کنه.»