دانلود رمان مرواریدی در صدف از زهرا سادات رضوی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

پارسا نیک نام، بازپرس سابق دادگستری، مردی که در برهه ای از زندگی پر تلاطمش به خواست و در واقع خواهش پدرش (حسین نیک نام) اجبارا و موقت به ازدواج با دختر آشنای قدیمی شان تن می دهد. ازدواجی که تبعات زیادی در پی آن است و…

خلاصه رمان مرواریدی در صدف

نمی دانستم امروز پارسا از صبح کجا رفته بود. اما اگر حرف های طنزآلودش در آشپزخانه را نا دیده می گرفتم خیلی سر حال به نظر نمی رسید. در بیشتر مواقع آرام و متین بود اما امروز بیشتر جدی و اخم آلود دیده میشد. این حالتش نمی توانست بدون دلیل باشد این طور فکر می کردم البته. احتمال می دادم به رستوران حاج حسین رفته بود.چراکه زمزمه هایی دیشب از زبان حاج حسین شنیده بودم. درب آسانسور باز شد و بیرون رفتم وسط پارکینگ ایستادم و نگاهم را در میان ماشین ها چرخاندم. با فشردن سوئیچ و روشن شدن چراغ

های ماشین پارسا، به سمت راست چرخیده و به همان سمت رفتم. حواسم به اطراف نبود اما قبل از اینکه درب ماشین را باز کنم بند کیفم توسط دستی به عقب کشیده شد که حیرت زده به پشت سر چرخیدم تحلیل اتفاق افتاده کمتر از چند ثانیه طول کشید که با چشمان فراخ شده خیره شخص رو به رویم شدم: خدای من امکان نداشت چهره اش تقریبا یکپارچه خون بود و انگشتانش بند کیفم را در مشت های بزرگش می فشردند. بلند غرید: -کجاست؟ کجا قایمش کردید پست فطرتا. این مرد دیوانه بود. سکوتم را که دید عربده کشید: میگم کجا

قایمش کردید عوضی های ناموس دزد. زبانم بند رفته بود و سرگیجه ای که برطرف شده بود با شدت بیشتری به سراغم آمد تنها عکس العملی که توانستم از خود نشان دهم رها کردن کیفم بود تا فاصله ام را با او زیاد کنم. اما قصدم را فهمید که بازویم را محکم گرفت و به بدنه ماشین کوبیدم. جیغی کشیدم و دست دیگرم را حائل صورتم کردم احساس کردم مهره های کمرم خرد شدند و فرو ریختند. -خوشت میاد یه حرفی رو چند بار تکرار کنم نه؟ میگم کجا قایمش کردی؟ دیروز خوب زنمو تو بغلت گرفته بودی و آرومش می کردی کجا فراریش دادی …